♥¸.•*`*•.¸ღZOHREღ¸.•*`*•.♥

♥¸.•*`*•.¸ღZOHREღ¸.•*`*•.♥

این دختر تلخ می نویسد اینجا چراغ امیدی روشن نیست حواست به شادیت باشد
♥¸.•*`*•.¸ღZOHREღ¸.•*`*•.♥

♥¸.•*`*•.¸ღZOHREღ¸.•*`*•.♥

این دختر تلخ می نویسد اینجا چراغ امیدی روشن نیست حواست به شادیت باشد

....

 

 

خدایا خیلی دلم گرفته 

همین!!!

کاشکی رو طاقچه دلت آینه و شمعدون می شدم...

هوالغریب...  

کم از تو می نویسم و کم با تو می گویم. 

آزارت می دهم با بی حوصلگی ها، خستگی ها، نبودن ها و گاهی غرغر کردن ها از دنیاهای متفاوت و عقاید مختلف! 

و چه وسعتی دارد دلت که میبخشی ام همیشه. 

بی معرفتم مادرم ...

 

نگاهت به یادم می آورد دیروز رنج هایت را از درد کشیدن هایم. 

نگرانی هایت از خوب نبودن هایم.  

اشک هایت از شکستن هایم. 

ودعاهایت که بدرقه راهم بوده و هست هنوز هم... 

نماز خواندن هایت که دست به بالا میکنی و می دانم داری ما سه هنوز کودک بازیگوشت را دعا میکنی! 

آخ! مادرم چقدر نگاهت حرف دارد. چقدر دل می لرزاند. چقدر دلتنگت بودم و نفهمیدم. 

چقدر بودنت نعمت بزرگی است. خدا را سپاس. 

  

 حرف آخر:مامان عزیزم خیلی دوستت دارم... تولدت مبارک

خدانامه

خداوندا .... تو تنها حقیقت زندگی هستی .... حقیقتی که از فرط ظهور پنهان شده ای .... و ما به سادگی 

 تبدیلت کرده ایم به کمرنگ ترین رنگ این دیار .... آنقدر هستی که دیگر چشمانمان نمی بینند تو را ...  

مانند موسیقی دائمی در دنیا شده ای که چون همیشه نواخته میشود دیگر نمی شنویمش .... و ما به سادگی از کنار بزرگی تو می گذریم .....

خداوندا ... تو در کنار مایی ولی انگار ما در کنار تو نیستیم .... انگار تو مراقب مایی ولی ما مراقب خودمان هم نیستیم ...

 خداوندا کاش می فهمیدیم که تنها هدف زندگی تویی ... که تو ما را آفریدی که به تو برسیم .... ولی آنقدر حواسمان پرت دنیا شد که از یادمان رفتی ....  

و فقط خدایی شدی که در آسمانی و فقط می دانیم هر وقت چیزی خواستیم باید آن را از تو بخواهیم ....  

و به سادگی فراموش کردیم که باید فقط خودت را از تو خواست ... که تو آنقدر عشقی که سراسر وجودمان را گرم میکنی ....  

که اگر تو را داشته باشیم همه چیز داریم و اگر همه چیز داشته باشیم و تو را نه، هیچ چیز نداریم ... هیچ چیز ....

خدایا ... خدایا .... برای بودنت هزاران هزار بار شکر ....  برای اینکه ما بندگان توییم هزاران هزار بار شکر ...

خدایا میدانم که  مشتاق و منتظر مایی .... کاش ما هم به همین اندازه مشتاق تو بودیم ... کاش با تمام وجود حس میکردیم تو تنها مقصد این دنیایی ... و .... کاش ... کاش ... کاش ...

*خداوندا ما را برای خودت تربیت کن ...  

* خدایا تو اله العاصینی ... اگر گناهانمان ما را از تو دور کرده است ... تو که خود ملجا المطرودینی ما را پناه بده ... برای خودت بخواه ...  

کجایید روزهای خوب کودکی ام؟

...

..

نمی دانم کجای دنیا کودکی ام را جا گذاشته ام؟

نمی دانم چرا دیگر این روزها خبری از آن همه آروزهای نجیب کودکی ام نیست؟

کجا رفتند روزهایی که به دنبال قاصدک های سرگردان می دویدم؟

کجایند روزهایی که به سادگی گذشتند؟ به سادگی گذشتند زیرا ساده و بی ریا بودند...

کجا رفتند روزهایی که تنها دغدغه ام این بود که قاصدک های بیشتری را بگیرم و با آرزویی دوباره رهایشان کنم؟

...

ولی حال روزگار آن روی خودش را هم نشانم داده...دیگر نه خبری از آن روزهای پاک و ساده است و نه خبری از آن همه قاصدک...

دیگر دغدغه ام جمع کردن قاصدک ها نیست...دیگر خبری از آن همه سادگی نیست...

تنها یادگار آن روزها خاطرات کودکی ام است...چه خوب گفت شاعر روزهای ناتمام که " پیش از آنکه با خبر شوی   لحظه ی عزیمت تو ناگزیر می شود " ... و من پیش از آنکه گذر زمان را حس کنم کودکی ام را از دست دادم...

    

                          ...

                                    ...

می خواهم برگردم به کودکی ام...دلم می خواهد گاهی همانند کودکی ام برای خواسته هایم گریه کنم...دیگر دلم نمی خواهد در مقابل تمام سختی ها بیاستم و نشکنم...

دلم می خواهد گاهی مثل دوران کودکی ام ببارم...دلم می خواهد گاهی گریه کنم ...بدون این ترس که اشک هایم نشانه ی ضعفم در نظر گرفته شود ...

خسته شدم از این بزرگ شدنی که مرا از آن همه سادگی دور کرده... خسته شدم از این بزرگی که به من یادآوری می کند که در این دنیا نباید خودت باشی...

خسته شدم از این بزرگی که مرا از آن همه آرزوی نجیب دور کرده...

دلم می خواهد همانند کودکی ام به دنبال قاصدک ها بدوم...

دلم می خواهد خودم باشم...

روزهای خوب کودکی ام آمدم سراغتان...

باید بدوم...

..

.

 

 

 

 

 

سبز باشید... 

سهم یا تقدیر

هوالغریب...



این روزها شاید گریه تنها سهم هر کداممان از زندگی باشد...

نمی دانم سهم این روزهایت از زندگی چیست؟


سهم من که این روزها تنها یک رویاست... 


راستی فهمیدی عمق دردم چه زیاد است؟!


فهمیدی این روزها چه تنها مانده ام در بین آدم هایی که هستند و مجبورم که بینمشان به روی خودم نیاورم که چه دردی می کشد ماهی کوچکی که در دلش آرزویی بزرگ است...


آرزوی بودن ِ تو...


تنها همین...


... 

پ.ن:دارم از درد قلب میمیرم...خدایا خودت به دادم برس

عید مبارک....

 من همیشه شب های عید دلم تنگ میشود برای "ربنا"... 

 و سفره ی ساده ی افطار...

 برای پیامک های التماس دعا...

 و زمزمه های در گوشی خدا...

  برای رمضانی که...

  نمیدانم تا رمضان بعد...



  خدایا به حرمت عید فطر نیکوترین سرنوشت ها... 

  حلال ترین روزی ها...

  پرباران ترین زیارت ها...

  خالص ترین نیت ها...

  صالح ترین عمل ها...

  مقبول ترین عبادت او...

  بهترین عیدی ها را...

    عطا فرما...


... عیـــــــــــــــدتان مبــــــــــــــــــــارک ...

بیهودگی زندگی....

رسیدن به بیهودگی زندگی، پایان نیست، آغاز است. این حقیقی است که تقریبا تمام روانهای بزرگ از آن آغازکرده اند .... 

این جمله را سالها قبل جایی که یادم نمی آید خوانده ام و مدت هاست آن را نوشته ام و بر دیوار روبرویم گذاشته ام .... که هر روز ببینمش ... و روزهایی که از زندگی خسته ام بخوانمش ... یادم باشد که زندگی بیهوده است اما این بیهودگی پایان زندگی نیست .... یادم باشد همه ی آدمهای بزرگ دنیا این بیهودگی را لمس کرده اند و به دنبال چیزی فراتر از روزمرگیها رفته اند .... 

 که مردمان دو دسته اند ....  

دسته ای که اصلا نمی دانند در حال زندگی کردن هستند .... نمی دانند زندگی چیست ..... نمی دانند زندگی باید آنها را به جلو براند و یا آنها زندگی را .....  

و دسته ای دیگر ..... که خود سکاندار زندگی خویشند ... که هرگز اسیر روزمرگی ها نمی شوند .... اینهایند که بیهودگی زندگی را لمس می کنند و قصد می کنند کاری کنند فراتر از این بیهودگی ....  

چیزی بسازند .... 

 چیزی بیابند ....  

اندیشه ای خلق کنند ....  

اینهایند که فرق بین حقیقت و واقعیت زندگی را یافته اند .... مردمان اسیر روزمرگی ها، واقعیت زندگی را زندگی می کنند .... هر جور که زندگی بخواهد ... ولی روانهای بزرگ به دنبال حقیقت زندگی اند ...... واقعیت زندگی گولشان نمی زند .... اسیرشان نمی کند .... و مرز بین این واقعیت و حقیقت بسیار باریک است و خداوند چه خوب در قرآن این مرز را نشان داده است .... 

« و زندگی دنیا چیزی جز مایه­ی فریب نیست»آل عمران. آیه 185 ...... کاش لمسش می کردیم .... 

 

پ.ن:نمیدانم چرا موقع نوشتن این جملات دلم گرفت 

پ.ن:نمیدانم چرا اینروزها همه نمک نشناس شدن؟؟

قالی زندگی....

 

سلام خدای مهربونم...  

یادت میاد تو خواستی شروع کنم...تو خواستی باشم...تو خواستی نفس بکشم...  

هستم...نفس می کشم...زندگی رو شروع کردم...چون تو خواستی که باشم...  

خواستی بزرگ بشم، قد بکشم....یادته گفتی هوای خودمو داشته باشم....  

خواستی خیلی چیزارو بهم یاد بدی....   

یاد دادی....   

یادته چه روزایی بهم درس دادی ولی من نفهمیدم....من که یادم نمیره...

خواستی معنی زندگی رو بفهمم....گفتی زندگی رو زندگی کنم تا بفهمم...  

واسه این که بفهمم بهم طعم دردو چشوندی....یادته؟    

یادته اولش چقدر بهت شکایت کردم....اون قدر خوبی که شاید یادت نباشه اما من خوب یادمه.... 

چقدر شکایت کردم که من طاقت ندارم اما تو فقط سکوت کردی.... 

چه چیزایی که از سکوتت یاد نگرفتم....  

 

یادته واسه بزرگ شدنم گفتی باید گاهی نباشم...باید برم و با خودم خلوت کنم تا بزرگ بشم.... 

 

 

یادته گفتی باید درخت دلم به بار بشینه و اگه میوه بده....اون موقع است که گل کاشتم....اون موقع است که بنده خوبی برات بودم....  

  

یادته گفتی زندگی طعم یه نفس عمیقو می ده...یه نفس از ته دل....نفسی که پر از عشق تو باشه...     

یادته گفتم چه جوری پیدات کنم....تو گفتی لازم نیست منو پیدا کنی...فقط  چشماتو ببند...اون با من...    

ازت خواستم همیشه باشی اما تو گفتی لازم نیست تو بخوای...من همیشه هستم....  

هیچ وقت یادم نمی ره...  

می بینی هر کاری که می کنم...آخرش میشه خلوت من و تو....   

  

اصلا زندگی همینه دیگه....خلوت ماهی و دریا....  

  

چه خلوت خوبی...    

گفتی تنها دارایی آدما تنهایی اوناست....یادته ازت خواستم بهم تنهایی بدی...اما تو فقط بهم لبخند زدی و گفتی صبر کن....   

 

منظورتو نفهمیدم....اما صبر کردم...   

یه روز به خودم اومدم دیدم تنهام... تازه منظورتو فهمیده بودم...تازه فهمیدم تنهایی یعنی چی....  

 

 

گفتم دلم گرفته...چی کار کنم؟....گفتی باهام حرف بزن....صداتو دوست دارم...  

 

باهات حرف زدم....گریه کردم....یادته ازت تشکر کردم واسه اشکام....گفتم چقدر خوبی که قدرت گریه کردن به آدما دادی....گفتم بهترین راه واسه رفع دلتنگی رو به آدما دادی...   

  

اما یادته بهم گفتی زیادی گریه نکنم...یا اگه می خوام گریه کنم...فقط پیش خودت گریه کنم...یادته؟     

یادته گفتی حق ندارم با اشکام شادی رو از بقیه بگیرم...یادته گفتی هر وقت تونستی غمتو گوشه ی دلت جا بدی و بعد به همه لبخندتو هدیه بدی...تو بهترین بندمی...گفتی هیچ وقت از گریه هام سیر نمی شی...خسته نمی شی.....   

 

منم همه ی گریه هامو فقط واسه تو گذاشتم...همه ی اشکامو...همه ی تنهایی هامو....فقط تو اشکامو دیدی...  

  

می دونی پس حالا که بهم گفتی باشم...منم هستم...  

تا هستم این دنیا با همه ی درداش،تنهایی هاش،غم هاش،بی کسی هاش سهم منه....خودت گفتی...مگه نه؟    

پس تا هستم زندگی می کنم...نفس می کشم....عشقو به دلم راه می دم...

یا بهتر بگم...  

   

 تا هستم جهان ارثیه بابامه....   

 

پ.ن۱:جمله آخر از مرحوم حسین پناهی بود...

 

پ.ن۲: خدایا این روزا بچه شدم، هوای بزرگیمو داشته باش.....  

بهارت مبارک قرآن

روزها و شب ها پشت در پشت هم چرخیدند .. و رسیدند باز به * رمضان

این زیباترین و عزیز ترین ماه خدا . 

کوچک تر از آنی ام که از این ماه و عظمت اش بنویسم ! از تمام رحمت ها و نعمت هایی که درهایش به روی هر انسانی باز می شود .. روزه دار و غیره روزه دار، ندارد .. دلت که برای خدا خالص بشود .. بنده ای در درگاهش .. و اوست که الرحم الراحمین است .. و اوست که عاشق تر و مشتاق تر است ... و اوست مهربان معبود ما .

سپیده که سر بزند .. موذن با صوت دلنشین اش اذان را که در شهر طنین بیندازد .. عشق باری دگر آغاز خواهد شد .  

دوست دارم امسال بنویسم در این ماه .. اگر بتوانم خواهم نوشت ! اگر هم نه که ... 

 

در این ماه ، بر سر سجاده های دعا ، پس از شکرانه هایمان .. یادمان باشد که با هم برای هم دعا کنیم ..  اجابت را برای همه بخواهیم.. برای همه ! 

 

و یک توصیه : ماه عسل را حتما ببینید ... تنها برنامه ای ست که هر رمضان می بینمش ! میهمانانش آنقدر عاشق اند .. که هر لحظه از عاشقی شان درسی است ... که من هر سال بسیار می آموزم و عشق را در نگاه شان می بینم ... با حسرت اشک می بارم ! که عشق چه زیباست  و من چه غافل !  

 

برای شما دوستان همیشه خوبم ، عشق را آرزو دارم ! امیدوارم زمانی که بر لحظه هایتان نور ایمان می بارد .. پر بکشید تا آسمان .. آنجا که رسیدید ..برای من هم دعا کنید ..   

دلتان نورباران از ایمان .. وجودتان سرشار از عشق ... و عطر شوق وصال همراهتان در  این سفر زیبا ...   

 

التماس دعا.

شما در مقابل دوربین مخفی هستید....

جواب افراد مختلف در مورد پیامی که بهشون زدم... "1:یه اسم دیگه واسه من؟2:بهترین خصوصیتم؟3:بدترین خصوصیتم؟4:یه جمله که تاحالا بهم نگفتی؟"  

 

سپیده:1عزیز خودم2خوش صحبت3نداری4صدات آرومم میکنه(مرسی عزیزم)

.......

یکی از معلمام:یه اسم دیگه کیمیا چون نایابی.بهترین خصوصیتت با معرفت بدترینش زودرنج بودن.یه جمله خیلی خوبی و دوست داشتنی.(دوست داشتنی رو که صدبار بهم گفتین بازم ممنونم)

.......

مهدیه:1من از اسم حدیثه و نفس خوشم میاد.2ظاهر و باطنت یکیه3خیلی خیلی خیلی مغرور4بیشتر مواقع فکر و ذهنمی.(نمیدونم چی بگم؟؟؟) 

....... 

ریحانه:۱:همون زهره عالیه2:بامعرفتی3:وقتی گوشیت خاموشه بدم میاد4:خیلی ماهی و خیلی دوست دارم(منم دوست دارم مرسی مهربونم)

...... 

شادی:1ماه2مهربون3حساس و زود رنج4خیلی گفتم ولی بازم میگم دوست دارم 

......

فائزه جون:۱:لوسیمی۲:تیز و زبل۳:مغرور وانتقام گیر و تندزبون۴بی بهانه همیشه در خاطر منی وشاید رمز دوست داشتن همین باشد(خب عزیز من واضح بگین دوست دارم)

......  

زهرا:1فرشته.2شیرین زبون3لجباز4خیلی لوسی(مرسی از این همه محبتت!!!!!)

 

 هوالغریب... 

 

اگه قصه دوست دارید خوب گوش کنید....چون امروز میخوام براتون قصه بگم... 


....

یکی بود یکی نبود... 


.... 


ماهی کوچک هر روز کارش شده بود گریه و تحمل یک عالمه درد که از قدش بزرگ تر بود...ماهی کوچک بود ولی دردهایش بزرگ و جان سوز...برای همین هم بود که همیشه این سوزش با او بود...در تنگش آرام و تنها به بیرون نگاه می کرد و در برابر تمام ناملایمات تنها سکوت می کرد و تحمل سوزش های ناشی از دردها... 


دورو برش دیگر آب نمی دید...تمام تنگش را اشک هایش گرفته بود...زیرا شور بود...اما کسی نمی دید اشک هایش را...آخر ماهی در آب است برای همین هم اگر گریه کند کسی نمی فهمد...بیچاره ماهی کوچک... 


ماهی کوچک کم طاقت شده بود...آخر تنها بود و شانه هایش طاقت این همه درد را نداشت...آخر ماهی هنوز کوچک بود...اما باز هم ماهی به عشق رسیدن به دریایش تحمل می کرد...مثل آن کارتون که نموی کوچک آن قدر تلاش کرد تا به دریا رسید... 


اما ماهی کوچک قصه ی ما می دانست که آن قصه است...و  رسم قصه هاست که پایانش تمام آدم بدها بمیرند و دنیای هر کدام گلستان شود... 

 اما ماهی کوچک که قصه نبود...واقعیت بود... 


برای همین هم نمی توانست گول بخورد...دیگر با خواندن قصه ها گول نمی خورد که روزی شاید تمام آدم بدهای زندگی او نیز بروند و دنیای کوچکش گلستان شود... 


ماهی کوچک قصه توقعی نداشت...چیز زیادی نمی خواست از زندگی اش...تنها اندکی آرامش می خواست که آن را گم کرده بود...نشانی اش را داشت...اما راهی که باید برای رسیدن به آرامشش طی می کرد طولانی بود و ناهموار....و همین هم بیشتر زجرش می داد که نشانی آرامش را دارد اما خودش را نه...روز و شب فکرش رسیدن به آرامش بود و بس... 


اما ماهی کوچک هنوز ناتوان بود برای رسیدن به آرامش...دستان کوچکش خالیه خالی بود...و راه هم طولانی...برای همین هم سهمش یک عالمه حسرت شده بود و تنگ کوچکش هم پر از اشک... 


برای ماهی کوچک قصه دعا کنید که دستانش پر شود برای رسیدن به آرامشش...  

 

پ.ن:می شود دعایم کنید؟؟؟...