هوالغریب
خسته ام.
قحطی واژه است.!
و نگاهی پر از حرف، پر از درد و دلشوره و بغض.
مرا برسان به ثانیه رویش. برسانم به مرز آغاز. ببرم به دلخوشی رویا.
بگیر نگاهم را از این حس غریب نا آشنایی که روحم را ذره ذره می خورد!
برسان دستانم را به لمس عمق مهربانی هایت.
همان جا که مثل پرنده ای بال و پرم می دهی به پرواز و عشق میکنی از اوج گرفتن هایم!
ببر وجودم را متصل کن به ثانیه دلتنگی که فقط از آن من باشد و بس!
و بگیر و جدا کن چشم را از این جویبار جاری!
قحطی واژه است! طومار می نویسم و باز کم است! ادا نمی شود دردم!
دنیا را جا می دهم در جیب هایم! دوست داشتن را در چشمم و درد را در گلو! و مهر را روی لب هایم.
دست می گشایم به استقبال باختنی دوباره می روم! می بازم مثل همیشه!
..........................................
وکسی اینجاچراغ جادو دارد؟عرضی نیست جز اینکه به زحمت همان غولش رابه من قرض دهد..
ودوست دارم بخوابم و دیگه بیدار نشم....خدایا خیلی خیلی خسته ام....تنها ترسم از مرگ گریه های مامانمه وگرنه....
وحرف آخر:آروز میکنم که .......آرزو را که بلند نمی گویند!می گویند؟