♥¸.•*`*•.¸ღZOHREღ¸.•*`*•.♥

♥¸.•*`*•.¸ღZOHREღ¸.•*`*•.♥

این دختر تلخ می نویسد اینجا چراغ امیدی روشن نیست حواست به شادیت باشد
♥¸.•*`*•.¸ღZOHREღ¸.•*`*•.♥

♥¸.•*`*•.¸ღZOHREღ¸.•*`*•.♥

این دختر تلخ می نویسد اینجا چراغ امیدی روشن نیست حواست به شادیت باشد

هوالغریب... نمی دانم خوابم یا بیدار...فقط حس می کنم باد خنکی به صورتم می خورد و موهایم را به صورتم میزند و در هوا تکانشان می دهد...چشمانم بسته است ...فکر نمی کنم...اجازه می دهم ریه هایم پر شود از این همه اکسیژن...فقط نفس می کشم...عمیق...عمیق...تا عمق وجودم خنک میشود...چه آرامش خوبی!!! همین است...این همان چیزی است که می خواهم...رها شدن از تمام زشتی ها و نامردی های این دنیا که هر روز که میگذرد بیشتر سرگردانمان می کند... دنبال همین بودم...لحظه ای رهایی از تمام دردهای دنیا...و شاید لحظه ای خندیدن به دردهای این دنیا...از آن خنده های تلخ... اما ناگهان در این شب تاریک صدای ناهنجار ماشینی که در این نیمه شب هم دوست دارد با صدای بلند آهنگ گوش بدهد خراب می کند تمام این آرامش شبانه ی مرا... آخر یکی نیست بگوید نصفه شب با صدای بلند آدم سوسن خانم گوش می دهد؟؟ اما چه بگویم که همیشه میگویند از ماست که برماست... خلاصه که خراب شد آرامش من و من دوباره غرق افکار همیشگی ام شدم... و یادم افتاد که این دنیا هنوز هم گاهی بی رحم میشود...یادم افتاد که این دنیا هنوز هم برای هر کس درد می آورد...یادم افتاد که دنیا هنوز نامرد است و ما هم دامن می زنیم بر این همه نامردی... حرف ها زیاد است...آن قدر زیاد که می مانم از کجا بگم...از بی رحمی ها خودمان نسبت به هم بگویم یا بی رحمی خودمان نسبت به خدا؟؟ از چه بگویم؟از این بگویم که این روزها کافیست در این سایت های خبری بگردی؟؟ هر روز می شنوی در گوشه ای از این مملکت کسی را کشته اند آن هم به بدترین وضع...نه...نه...از این نمی گویم...دلم به درد آمد...و هزاران مورد دیگر از زشتی های این دنیای گرد... خدایا بی خیالی و فراموشی چیز خوبی است...پس چرا من نمیتوانم بی خیال باشم؟ آخر این میان تو از همه غریب تری...گناه تمام اشتباهات ما گردن تو می افتد... عجب اشرف مخلوقاتی هستیم ما... حرف زیاد است...اما بهتر است این حرف ها بشود همان حرف های نگفته...درد هم زیاد است... اما مرهم دردهایم تو دیگر تنهایم نگذار...بمان برای زهره ی کوچکت...  

پ.ن:به دعاهایتان محتاجم.... 

پ.ن:مدتی نیستم.... 

سبز باشید.

اینم عکس کیکی که روز مادر واسه مامان جونم گرفتم...

 

 

  

 

 

پ.ن:حال و هوای این روزهایم غریب است . گیجم , گنگم , بارانی ام اینروزها ... دلشوره ای مدام بر لحظه هایم چنگ می زند و ترسی عجیب دلم را می آشوبد. نیستم ! در خودم نیستم , با خودم نیستم , در زمین نیستم ... جایی میان خلا سرگردانم انگار . یا شاید که خوابم .. خوابی که تعبیر بیداریش را نمی دانم و چه می ترسم از لحظه ای که بیدار شوم و دریابم که دستانم خالیست ... می ترسم ... !

دعاهایتان آرامم می کند.

عاشقانه ای کوتاه برای مادر....

مادر خوبم...  

من چگونه تو را بستایم؟قطره از وسعت دریا بگوید؟سنگ،مروارید را وصف کند؟خار،لطافت گل را بستاید؟ظلمت،روشنایی را وصف کند؟و.... و انسان از فرشته سخن بگوید؟  

مادر مهربانم...آنگاه که آسمان زندگی ام را ابر غم می پوشاند،تو خورشید تابانی،در دریای پرتلاطم زندگی،تو بهترین کشتیبانی،در کویر سوزان رنج ها،تو تنها سایبانی!در صحرای تنهایی،تو بهترین همسفری!در انبوه علف های هرز یاس،تو تنها گل خندانی!در کوچه پس کوچه های هراس انگیز زندگی تو مشعل فروزانی!....  

و بگذار حقیقت را بگویم: 

 برای قلب من ضربانی.... 

 

خداوند هر روز ستایشگر توست،خورشید عالم تب را عیان میکند تا زینت گردن تو باشد،و هر شب،ماه و ستارگان را هدیه می آورد تا آراینده ی دستان مهربان تو باشند... 

 

مادر خوبم... 

هدیه من به تو تلاش من خواهد بود:همواره میکوشم تا مایه ی آسودگی خاطر نازنینت باشم....   

 

زهره/اردبهشت ۹۱

حرف آخر:

خدایا هرکه هستم،هرچه هستم 

به یک لحظه فدای مادم کن

FOR Shadi

این هم آخرین پست این نیمه شبی که فقط نوشتم...


نوشتم و نوشتم در دفترم...


آخر انگشتانم با خودکار و دفتر آشنا ترند تا با کیبورد...

دفتر حس بهتری برایم دارد...انگار جان دارد...


همه ی امشبم را در این جمله خلاصه می کنم:




بیشتر از همیشه دوستت دارم....


فقط همین...


پ.ن:انگار دلم سنگین است...واقعا سنگین است...خیلی چیزها روی دلم سنگینی می کند...

خدا زنده است...

خدایا! دوباره آمدم تا از حرفهایی که این روزها گفتنش سخت است فقط با تو صحبت کنم...حرف هایی که دلم را به درد می آورد ولی مجبور به سکوتم... 

 خدایا، شناسنامه ام می گوید که ۱۷ سال است که به این  دنیا آمده ام و مدت زمانی است  که برایت می نویسم،اما  هنوز هم بی جوابم...بی جواب سوال هایی که قلب و روحم را به درد می آورد... 

بی جواب سوال هایی که گاهی مجبور می شوم با تلنگری به آنها بگویم قدری یواش تر به ذهنم هجوم بیاورید... سوال پشت سوال... و این همه سوال مرا در برزخی گذاشته که دیگر خیلی چیز ها برایم سخت شده...  

برایم سخت شده که اعتماد کنم...برایم سخت شده که گاهی حقیقت و دروغ را از هم تشخیص دهم... 

این روزها همه حق را به خودشان می دهند... اصلا این روزها چه کسی راست می گوید؟؟

همه ی آدم ها که خوب حرف می زنند پس چرا هیچ چیز سر جای خودش نیست؟؟ مشکل کجاست؟ 

.... 

همه بیشتر از این که به اعتقاداتشان عمل کنند فقط خوب حرف می زنند...چه حرف درست و بجایی که می گویند :از ماست که برماست...  

این روزها همه از عشق می گویند ولی این روزها فقط در کتاب ها می توان عشق را یافت و می توان به همان دل خوش بود که روزگاری در زمین عاشقان واقعی زندگی می کردند..عاشقان آبروی روزگارند... حیف که این روزها آبروی روزگارمان کم شده...  

دیگر نمی دانم این روزها باید به عقلم اعتماد کنم یا به ندای قلبم... 

حس می کنم در میان این همه شلوغی گم شده ام...سردر گم این همه حس و سوال شده ام...

گاهی آرزو می کنم کاش می توانستم تمام سوال هایم را نادیده بگیرم و مثل خیلی ها وانمود کنم که همه چیز خوب است و خودم را گول بزنم که دروغ معنایی ندارد...عدالت هست...صداقت هست... هنوز عشق نجیب است و معشوق نجابت دارد... 

.... 

یکتای مهربانم... آخر وقتی عبادت کردن تو  هم با دروغ آمیخته شده دیگر چه می توان گفت... چه می توان گفت از روزگاری که در آن همه سعی می کنند صف اول نماز بیاستند تا پیش بنده ی تو خودی نشان بدهند... و این وحشتناک است... 

 وای از زمانی که ریا در عبادت کردن تو هم رخنه کند!!! 

کاش همه یادشان بود که گفته شده یک ساعت تفکر برتر از هفتاد سال عبادت است... 

... 

 

 محبوبم...خودت می دانی که چقدر دلم تنگ است...   

........  

جایی مطلبی خواندم که نویسنده ی مطلب هم از این دردها خسته بود، می گفت که خدا مرده است... می گفت که سکوت خدا نشان می دهد که خدا سال هاست که مرده ... سال هاست که زمینیان را به حال خودشان رها کرده... 

ولی من می گویم که خدا زنده است، این دل های ماست که سال هاست مرده ... 

...  

... 

سهم من از تو....

شنیده بودم بعضی از بنده هایت در شکل فرشته ها به زمین آمده اند از بس خوبند...

شنیده بودم آنهایی را که از همه بیشتر دوست داری بیشتر از همه آزمایششان می کنی...

شنیده بودم آنهایی که بنده ی محبوب تو اند بیشتر از بقیه ی آدمها درد کشیده اند...

همان هایی که وقتی اسم غم و غصه می آید آه از نهادشان بلند می شود و هر کدام با حسرت چیزی می گویند...آخر میگویند غم های آدم ها اندازه ی آن هاست... ولی آیا همین طور است؟

شنیده بودم نشانی ات را باید از اهلش بگیرم...

این روزها همه ی آدم ها غم و غصه دارند...خیلی هم دارند...خیلی ها می گویند که تنهایند...می گویند غریبند و این حرف ها که خودت بهتر می دانی...

کمتر دلی پیدا می شود که بی غم باشد...هر کس گوشه ی دلش غمی دارد که به نظرش انتهایی ندارد... این روزها آن قدر زندگی سخت شده که دلی بی غم نیست...

همه ی آدم ها غم دارند ولی خیلی ها می ایستند و در مقابل خیلی ها هم می شکنند...

این جور وقت ها که دل پر از غم میشود...میشود حرف زد...با کسی که سنگ صبور است...می تواند دوست باشد یا هر کس دیگر... مهم این است که محرم رازهایت باشد... گریه می کنی و از غم هایت می گویی و بعد احساس سبکی می کنی...

ولی گاه حرف هایی است که نوشتنشان هم سخت است چه برسد به گفتن آنها... این وقت ها بیشتر از گریه دلت می خواهد نگاه کنی... جای تمام اشکهایت نگاه کنی... چون حس می کنی اشکهایت هم با تو غریبی می کنند... این وقت ها خوب است... چون گریه نمی کنی کسی از چشمان قرمزت نمی فهمد که گریه کردی... فقط می شود از پشت چشمان خسته ات فهمید که چه خبر است...  

ولی این روزها ما چقدر از دل هم خبر داریم؟ چقدر می دانیم که در دل عزیزانمان چه خبر است؟ 

  

خدایا... شبها در آسمان چه غوغایی برپا می کنی ... غوغایی که خیلی وقت بود از آن غافل بودم ...

خدایا ... طاقتمان ده که در برابر تمام سختی ها همانند کوهی بیاستیم... کوهی که فقط در مقابل تو خاک می شود...

سبز باشید...

خسته از شلوغی ها ...

خسته ام از شلوغی هایی که این روزها همه به گونه ای دچار آن شده اند...

و حال من در بین این همه شلوغی مانده ام...

آخر به تو رسیده ام...

نمی دانم چگونه ام...

اما دلم از این همه شلوغی گرفته...

سخت است حس کنی لبریز حرف باشی اما نیابی آن که را که بفهمد چه می گویی...

و سخت تر از آن این که مجبور به سکوتی ناخواسته شوی...

ولی خدای من ... به تو که می رسم دیگر نمی توانم سکوت کنم...

آخر تمام حرفهایم به تو میرسد... تویی علت تمام حرفهایم...

به تو که میرسم حتی اگر سکوت کنم...باز خیالم راحت است که تو معنای سکوتم و تمام حرفهایم را می دانی...

به تو که میرسم فقط کافی است نگاهم کنی آن وقت با یک نگاه می خوانی از نگاهم تمام حرفهایم را...

به تو که میرسم دیگر نمی توانم درگیر شلوغی ها شوم...

به تو که میرسم دلم لبریز از شور و شوق می شود...

به تو که میرسم دلم پیدا می کند آن بهانه ای را که همیشه دنبالش می گردد....

به تو که میرسم دلم می شود مجنون و تو لیلی اش می شوی...

شنیده ام که می گویند شرط اول این است که مجنون باشی...

نمی دانم هنوز می توانم بگویم که مجنونت هستم یا نه...

تنها این را می دانم که هنوز راه برای رفتن زیاد دارم...

اما همین که حس می کنم هنوز می توانم بندگی ات را کنم برایم بهترین انگیزه است برای ادامه دادن راهی که در مقابلم است...

همین که هر روز وجودت را حس می کنم یعنی یکی از همان نشانه ها...

همین که هنوزم می توانم عاشقی را با تو تجربه کنم...

پس می آیم ...

                 می آیم...

                          می آیم...

                                    می آیم...

                                              می آیم...

                                                        می آیم...

                                                                  می آیم... 

               FOR YOU

گریه آسمان

 

آسمان دلش گرفته باز... 

 

بهار است و آسمان به بارش های بهاری اش معروف است...از آن بارش ها که آن چنان می بارد که آدم فکر می کند الان است آسمان زیر بار این همه فریادش دق کند و نابود شود..اما زیاد طول نمی کشد داد و فریادش...آرام می گیرد و در لحظه ای دوباره دلش آبی می شود...بهار است و این گونه بارش هایش دیگر...به راستی که چقدر آسمان بزرگ است و بخشنده...  

 

 اما امروز آسمان بی غرش می بارید...آرام و بی صدا اشک می ریخت...بدون این که حتی ذره ای هم با فریاد گریه کند...  

معلوم بود که دلش حسابی گرفته که این گونه آرام و مظلومانه اشک می ریزد و نمی خواهد فریاد بکشد تا به همه نشان دهد که حالش خوب نیست...  

 

چه مظلوم شده ای امروز آسمانم!!!  

 

من هم آرام و بی صدا اشک هایت را نگاه می کنم... ببین چطور اشک هایت از پنجره ی باز این ماشین به صورتم می خورد و صورتم را خیس می کند... 

 

چه بخشنده ای آسمانم!!!! 

 

اشک های بی صدا و آرام آسمان دلم را به درد آورد...بغضی گلویم را گرفته بود و آهنگی هم که در گوشم آرام می خواند بیشتر بغضم را بزرگ می کرد...  

اما نه دلکم!!!! گریه نه...اشک نه...غصه نه... لااقل اینجا نه...این روزها دارم به دلم یاد می دهم که به این ها نه بگوید...  

 

دل کوچک و مظلومم می دانم که خسته ای...خسته تر از همه ی آن هایی که می شناسی...  

 

می دانم که می خواهی اندکی به جایی تکیه کنی تا شاید خستگی این راه ۱۷ساله را از تن به در کنی... خودم تکیه گاهت می شوم...به من تکیه کن دلکم...هوایت را دارم...  

 

به من تکیه کن ...

                           به من تکیه کن...

                                                    به من تکیه کن...

                                                                             به من تکیه کن... 

پ.ن:دقیقا از یک هفته است که  هر روزم با گریه همراه شده... 

پ.ن:دیگه حالم از آدمای دوروبرم بهم میخوره.... 

پ.ن:میخواستم واسه روز معلم بنویسم ولی اینقدر اعصابم خورده که...میذارم هروقت آروم شدم.... 

 

درس امروز:هرکه عیب دگران پیش تو آورد و شمارد/بی گمان عیب تو نزد دگران خواهد برد....

گاهی فریاد دلتنگی....

این روزها

لبخند هایم زاده ی دردند ! 

 و غم هایم پنهان  

پشت لبخند های دروغین ! 

 

و این شب ها 

اشک هایم ! 

فریاد اندوهی است ناگفتنی ! ... 

 

و ذهنی آشفته ! 

که خستگی ام را ندید می گیرد ! 

و بیداری را برایم اجباری می کند ! 

 

چقدر درناک شده اند لحظه های این روزهایم ! 

  

پ.ن:نمیدونم چرا ولی حال خوشی ندارم...