♥¸.•*`*•.¸ღZOHREღ¸.•*`*•.♥

♥¸.•*`*•.¸ღZOHREღ¸.•*`*•.♥

این دختر تلخ می نویسد اینجا چراغ امیدی روشن نیست حواست به شادیت باشد
♥¸.•*`*•.¸ღZOHREღ¸.•*`*•.♥

♥¸.•*`*•.¸ღZOHREღ¸.•*`*•.♥

این دختر تلخ می نویسد اینجا چراغ امیدی روشن نیست حواست به شادیت باشد

گفت وگو با خدا.....

Interview with god

گفتگو با خدا

I dreamed I had an Interview with god

خواب دیدم در خواب با خدا گفتگویی داشتم

So you would like to Interview me? “God asked”

خدا گفت : پس میخواهی با من گفتگو کنی ؟

If you have the time “I said”

گفتم : اگر وقت داشته باشید

God smiled

خدا لبخند زد

My time is eternity

وقت من ابدی است

What questions do you have in mind for me?

چه سوالاتی در ذهن داری که میخواهی بپرسی ؟

What surprises you most about humankind?

چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند ؟

Go answered …

خدا پاسخ داد …

That they get bored with childhood

این که آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند

They rush to grow up and then long to be children again

عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی را می خورند

That they lose their health to make money

این که سلامتی شان را صرف به دست آوردن پول می کنند

And then lose their money to restore their health

و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتی میکنند

By thinking anxiously about the future That

این که با نگرانی نسبت به آینده فکر میکنند

They forget the present

زمان حال فراموش شان می شود

Such that they live in neither the present nor the future

آنچنان که دیگر نه در آینده زندگی میکنند و نه در حال

That they live as if they will never die

این که چنان زندگی میکنند که گویی هرگز نخواهند مرد

And die as if they had never lived

و آنچنان میمیرند که گویی هرگز زنده نبوده اند

God’s hand took mine and we were silent for a while

خداوند دست های مرا در دست گرفت و مدتی هر دو ساکت ماندیم

And then I asked …

بعد پرسیدم …

As the creator of people what are some of life’s lessons you want them to learn?

به عنوان خالق انسان ها ، میخواهید آنها چه درس هایی اززندگی را یاد بگیرند ؟

God replied with a smile

خدا دوباره با لبخند پاسخ داد

To learn they cannot make anyone love them

یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد

What they can do is let themselves be loved

اما می توان محبوب دیگران شد

learn that it is not good to compare themselves to others

یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند

To learn that a rich person is not one who has the most

یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد

But is one who needs the least

بلکه کسی است که نیاز کم تری دارد

To learn that it takes only a few seconds to open profound wounds in persons we love

یاد بگیرن که ظرف چند ثانیه می توانیم زخمی عمیق در دل کسانی که دوست شان داریم ایجاد کنیم

And it takes many years to heal them

و سال ها وقت لازم خواهد بود تا آن زخم التیام یابد

To learn to forgive by practicing forgiveness

با بخشیدن ، بخشش یاد بگیرن

To learn that there are persons who love them dearly

یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را عمیقا دوست دارند

But simply do not know how to express or show their feelings

اما بلد نیستند احساس شان را ابراز کنند یا نشان دهند

To learn that two people can look at the same thing and see it differently

یاد بگیرن که میشود دو نفر به یک موضوع واحد نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند

To learn that it is not always enough that they are forgiven by others

یاد بگیرن که همیشه کافی نیست دیگران آنها را ببخشند

They must forgive themselves

بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند

And to learn that I am here

و یاد بگیرن که من اینجا هستم

Alwaysهمیشه

 

*

*

*

خلاقترین هنرمند: “خدا” 

 

*شب یلدا مبارک.....  

*.......

بیهودگی زندگی....

رسیدن به بیهودگی زندگی، پایان نیست، آغاز است. این حقیقی است که تقریبا تمام روانهای بزرگ از آن آغازکرده اند .... این جمله را سالها قبل جایی که یادم نمی آید خوانده ام و مدت هاست آن را نوشته ام و بر دیوار روبرویم گذاشته ام .... که هر روز ببینمش ... و روزهایی که از زندگی خسته ام بخوانمش ... یادم باشد که زندگی بیهوده است اما این بیهودگی پایان زندگی نیست .... یادم باشد همه ی آدمهای بزرگ دنیا این بیهودگی را لمس کرده اند و به دنبال چیزی فراتر از روزمرگیها رفته اند .... که مردمان دو دسته اند .... دسته ای که اصلا نمی دانند در حال زندگی کردن هستند .... نمی دانند زندگی چیست ..... نمی دانند زندگی باید آنها را به جلو براند و یا آنها زندگی را ..... و دسته ای دیگر ..... که خود سکاندار زندگی خویشند ... که هرگز اسیر روزمرگی ها نمی شوند .... اینهایند که بیهودگی زندگی را لمس می کنند و قصد می کنند کاری کنند فراتر از این بیهودگی .... چیزی بسازند .... چیزی بیابند .... اندیشه ای خلق کنند .... اینهایند که فرق بین حقیقت و واقعیت زندگی را یافته اند .... مردمان اسیر روزمرگی ها، واقعیت زندگی را زندگی می کنند .... هر جور که زندگی بخواهد ... ولی روانهای بزرگ به دنبال حقیقت زندگی اند ...... واقعیت زندگی گولشان نمی زند .... اسیرشان نمی کند .... و مرز بین این واقعیت و حقیقت بسیار باریک است و خداوند چه خوب در قرآن این مرز را نشان داده است ....« و زندگی دنیا چیزی جز مایه­ی فریب نیست»آل عمران. آیه 185 ...... کاش لمسش می کردیم ....  

* نمی دانم چرا هنگام نوشتن این جملات اینقدر دلم گرفت ....   

* کاش تکلیفمان را با زندگی روشن می کردیم ....   

*..... 

یک بیمار بی آزار...

باید اسمم را عوض کنم، بگذارم ساده لوح، که از هر چیزی توی دنیا به من برازنده تر است.

من، حرف های آدم ها را، همان طور که هست باور می کنم. وقتی کسی به من می گوید
خوشحال است، خوشحالی اش را باور می کنم. می گوید نگران است، ناراحت است، ترسیده
است....  هر چه می گوید را باور می کنم. پیش خودم فکر نمی کنم شاید دروغ بگوید. فکر
نمی کنم، آدم ها می توانند هزار دلیل برای دروغ گفتن، داشته باشند. گاهی حتی می توانند 
بی دلیل دروغ بگویند، و آن وقتی است که به دروغ گفتن عادت کرده اند، دروغ گفتن مثل نفس
کشیدن برایشان غیر ارادی شده.  

من دروغ نمی گویم. نه که اصلا نگویم.امادرباره ی بعضی چیز ها هیچ وقت دروغ
نمی گویم مثل احساساتم، یا مثلا خودم، سعی نمی کنم خودم را بهتر از چیزی که هستم،
نشان بدهم. فکر می کنم چه نیازی به دروغ گفتن هست؟ 

این فکر، تا وقتی برای خودم باشد، خوب است. اما وقتی تعمیم داده می شود و توی ذهنم به:
"چون من نیازی به دروغ گفتن نمی بینم، بقیه هم همین طورند" تبدیل می شود، نقطه ی شروع
تمام بدبختی ها می شود. از همین جاست که من از آدم ها، ضربه می خورم. دروغ هایشان
را باور می کنم. بعد هر بار وقتی، دست دروغگو، رو می شود، به فکرِ:" همه یک مشت دروغگوی
فرصت طلبند" پناه می برم.  

کاش روانشناس ها، به جای این که یک پایشان را روی پای دیگر می انداختند و با خونسردی
می گفتند: اسم این تفکر، تفکرِ همه یا هیچ است. راه حلی برای آدم های مبتلا به این فکر
 ارائه می دادند. کاش می فهمیدند اسم گذاشتن روی یک تفکر اهمیت زیادی ندارد. ارائه ی
راه حل مهم تر است.یعنی نمی دانند زندگی برای آدم هایی که دو فازی فکر می کنند چقدر
 سخت است؟ که این آدم ها همه ی زندگی شان را پودر می کنند و فوت می کنند توی هوا؟
کسی تا به حال بهشان نگفته، گفتنِ: " هر چیزی چند حالت مختلف دارد و این طور نیست که
فقط دو حالت داشته باشد: یا صفر باشد یا یک. یا سفید باشد یا سیاه. یا همه باشد یا هیچ"
هیچ کمکی برای غلبه بر این فکر نمی کند؟ کسی بهشان نگفته دانستن یک مسئله،با توانایی
به کار بردن آن در واقعیت، یکی نیست؟ 

می خواستم دنیا و آدم هایش را بشناسم. چه خیال کودکانه ای داشتم، چطور می توانم
آدم ها را بشناسم وقتی هنوز قدرت تشخیص راست را از دروغ ندارم؟ منی که هنوز هم
می توانم دروغی را به جای راست بپذیرم و مدت ها، با خیال واقعیت داشتنش، سر کنم. 

 

 پ.ن:بیماری آدم های مثل من، برای خودشان، نه فقط خطرناک، که ویرانگر هم هست
اما برای دیگران بد که نه، خوب هم هست! 

پ.ن: دلم می خواهد روزه ی سکوت بگیرم و از این مرحله آدم دیگری بیرون بیایم
مثل کرم ابریشم که توی پیله ی تنهایی اش پروانه می شود.  

حرف آخر:این روزهاحال خوشی ندارم دعایم کنید.   

آغازی دیگر....

تولد هر انسان نشانه ای است از خالقیت خالق و  بهانه ای است برای ادامه زندگی ..... و روز تولدمان را جشن میگیریم که پا به این کره خاکی گذاشته ایم ........ و اما مگر هبوط از بهشت به این کره خاکی فانی شادی هم دارد ............ مگر انسانی که از خدا جدا شده و از بهشت رانده شده می تواند در این خاکدان دوری معشوقش را تحمل کند ..... که پروردگار نام ما را  از آن جهت انسان نهاد که می دانست که پیشه مان فراموشی است و همه چیز را فراموش می کنیم حتی خالقمان را ...... که می دانست روزی باید هزار هزاران بهانه به دستمان بدهد تا به یادش بیوفتیم .... تا بدانیم از کجا به کجا آمده ایم ..... مقصدمان کجاست .... ولی انگار این زمین، خاکی دامنگیر دارد .... که انگار هر کس که نان و نمکش را خورد پا بندش می شود ...... و انگار که یادمان می رود به دنبال چه به این سرای آمدیم ....  کاش روز تولدمان را بهانه ای قرار دهیم تا به اصل مان برگردیم ..... تا تصمیم بگیریم یک روز  از این کره ی خاکی و مادی دست بشوییم و به دنبال او برویم ..... کاش روز تولدمان یادمان بیاندازد قرارمان این نبود که اینجا بمانیم ..... کاش روز تولدمان روز تولد عهدمان با خدا باشد ...... که عهد ببندیم بندگی کنیم ..... که عهد ببندیم راه رسیدن به او را استوارتر و با ثبات تر قدم برداریم ..... که عهد ببنیدیم به کمتر از او قانع نشویم ..... کاش .... 

 *فردا روز تولدم است....

*دلم می خواهد بارها و بارها به خودم یادآوری کنم که مقصد جای دیگری است .... که حواست باشد ....... که به کمتر از خدا راضی نشوی که باخته ای ...... که زمین راه رسیدن به آسمان است .... و مراقب باش در چاه آن نیوفتی ...  

* و زندگی را .... این زندگی را .... هر کاری کنی .... باز هم ته مزه ی تلخش همیشه همراهش است .... حتی وقتی فکر می کنی خوشحالی و همه چی خوب است .....  فقط باید سکوت کنی تا صدای قدمهای غم را در خانه ی دلت بشنوی .... فقط باید سکوت کنی ....  

*کاش در این محرم برایم دعا کنید....  

حرف آخر:این عکس را هم ببینید بد نیست....(خودمم توی ۹ماهگی) 

و اما این راهم ببینید(من و داداشم)

*التماس دعا....

در روزهایی که دلم شکسته بود

یاد حرف های پدر ژپتو به پینوکیو افتادم که می گفت: 

"پینوکیو  

چوبی بمان  

آدم ها سنگی اند 

دنیایشان قشنگ نیست ...! "  

اما این روزها آرامم ... 

آنقدر که از پریدن پرنده ای غافل نشده  

و در هیچ خیابانی گم نمی شوم! 

این روزها آسانتر از یاد می روم  

آسانتر فراموشم می کنند... می دانم! 

اما شکایتی ندارم ... 

آرامم ..گله ای نیست...انتظاری نیست ...اشکی نیست ...بهانه ای نیست ... 

این روزها تنها  آرامم... یک وحشی آرام  !  

آنقدر آرام که به خورم هم شک کرده ام ! 

می ترسم نکند مرده باشم و خودم هم ندانم ...؟ 

پ.ن:متنفرم از اینکه اتفاقی پیش بیاد و من باید هی فکر کنم چی شد؟چرا؟چی کار کردم؟خسته ام از  متهم کردن خودم ...

پ.ن:مرگ آنی خیلی بهتر از مرگ تدریجیه...الان اون حس رو دارم،از این مرگ تدریجی خسته شدم...

پ.ن:امشب مامانم میره مشهد نمیدونم واسه فردام چیکار کنم فردا خونه تنهام وحشتناکه...از تنهایی خیلی میترسم...کاش میشد یکی رو پیدا کرد....