Interview with god
I dreamed I had an Interview with god
So you would like to Interview me? “God asked”
If you have the time “I said”
God smiled
My time is eternity
What questions do you have in mind for me?
What surprises you most about humankind?
Go answered …
That they get bored with childhood
They rush to grow up and then long to be children again
That they lose their health to make money
And then lose their money to restore their health
By thinking anxiously about the future That
They forget the present
Such that they live in neither the present nor the future
That they live as if they will never die
And die as if they had never lived
God’s hand took mine and we were silent for a while
And then I asked …
As the creator of people what are some of life’s lessons you want them to learn?
God replied with a smile
To learn they cannot make anyone love them
What they can do is let themselves be loved
learn that it is not good to compare themselves to others
To learn that a rich person is not one who has the most
But is one who needs the least
To learn that it takes only a few seconds to open profound wounds in persons we love
And it takes many years to heal them
To learn to forgive by practicing forgiveness
To learn that there are persons who love them dearly
But simply do not know how to express or show their feelings
To learn that two people can look at the same thing and see it differently
To learn that it is not always enough that they are forgiven by others
They must forgive themselves
And to learn that I am here
Alwaysهمیشه
*
*
*
خلاقترین هنرمند: “خدا”
*شب یلدا مبارک.....
*.......
رسیدن به بیهودگی زندگی، پایان نیست، آغاز است. این حقیقی است که تقریبا تمام روانهای بزرگ از آن آغازکرده اند .... این جمله را سالها قبل جایی که یادم نمی آید خوانده ام و مدت هاست آن را نوشته ام و بر دیوار روبرویم گذاشته ام .... که هر روز ببینمش ... و روزهایی که از زندگی خسته ام بخوانمش ... یادم باشد که زندگی بیهوده است اما این بیهودگی پایان زندگی نیست .... یادم باشد همه ی آدمهای بزرگ دنیا این بیهودگی را لمس کرده اند و به دنبال چیزی فراتر از روزمرگیها رفته اند .... که مردمان دو دسته اند .... دسته ای که اصلا نمی دانند در حال زندگی کردن هستند .... نمی دانند زندگی چیست ..... نمی دانند زندگی باید آنها را به جلو براند و یا آنها زندگی را ..... و دسته ای دیگر ..... که خود سکاندار زندگی خویشند ... که هرگز اسیر روزمرگی ها نمی شوند .... اینهایند که بیهودگی زندگی را لمس می کنند و قصد می کنند کاری کنند فراتر از این بیهودگی .... چیزی بسازند .... چیزی بیابند .... اندیشه ای خلق کنند .... اینهایند که فرق بین حقیقت و واقعیت زندگی را یافته اند .... مردمان اسیر روزمرگی ها، واقعیت زندگی را زندگی می کنند .... هر جور که زندگی بخواهد ... ولی روانهای بزرگ به دنبال حقیقت زندگی اند ...... واقعیت زندگی گولشان نمی زند .... اسیرشان نمی کند .... و مرز بین این واقعیت و حقیقت بسیار باریک است و خداوند چه خوب در قرآن این مرز را نشان داده است ....« و زندگی دنیا چیزی جز مایهی فریب نیست»آل عمران. آیه 185 ...... کاش لمسش می کردیم ....
* نمی دانم چرا هنگام نوشتن این جملات اینقدر دلم گرفت ....
* کاش تکلیفمان را با زندگی روشن می کردیم ....
*.....
باید اسمم را عوض کنم، بگذارم ساده لوح، که از هر چیزی توی دنیا به من برازنده تر است.
من، حرف های آدم ها را، همان طور که هست باور می کنم. وقتی کسی به من می گوید
خوشحال است، خوشحالی اش را باور می کنم. می گوید نگران است، ناراحت است، ترسیده
است.... هر چه می گوید را باور می کنم. پیش خودم فکر نمی کنم شاید دروغ بگوید. فکر
نمی کنم، آدم ها می توانند هزار دلیل برای دروغ گفتن، داشته باشند. گاهی حتی می توانند
بی دلیل دروغ بگویند، و آن وقتی است که به دروغ گفتن عادت کرده اند، دروغ گفتن مثل نفس
کشیدن برایشان غیر ارادی شده.
من دروغ نمی گویم. نه که اصلا نگویم.امادرباره ی بعضی چیز ها هیچ وقت دروغ
نمی گویم مثل احساساتم، یا مثلا خودم، سعی نمی کنم خودم را بهتر از چیزی که هستم،
نشان بدهم. فکر می کنم چه نیازی به دروغ گفتن هست؟
این فکر، تا وقتی برای خودم باشد، خوب است. اما وقتی تعمیم داده می شود و توی ذهنم به:
"چون من نیازی به دروغ گفتن نمی بینم، بقیه هم همین طورند" تبدیل می شود، نقطه ی شروع
تمام بدبختی ها می شود. از همین جاست که من از آدم ها، ضربه می خورم. دروغ هایشان
را باور می کنم. بعد هر بار وقتی، دست دروغگو، رو می شود، به فکرِ:" همه یک مشت دروغگوی
فرصت طلبند" پناه می برم.
کاش روانشناس ها، به جای این که یک پایشان را روی پای دیگر می انداختند و با خونسردی
می گفتند: اسم این تفکر، تفکرِ همه یا هیچ است. راه حلی برای آدم های مبتلا به این فکر
ارائه می دادند. کاش می فهمیدند اسم گذاشتن روی یک تفکر اهمیت زیادی ندارد. ارائه ی
راه حل مهم تر است.یعنی نمی دانند زندگی برای آدم هایی که دو فازی فکر می کنند چقدر
سخت است؟ که این آدم ها همه ی زندگی شان را پودر می کنند و فوت می کنند توی هوا؟
کسی تا به حال بهشان نگفته، گفتنِ: " هر چیزی چند حالت مختلف دارد و این طور نیست که
فقط دو حالت داشته باشد: یا صفر باشد یا یک. یا سفید باشد یا سیاه. یا همه باشد یا هیچ"
هیچ کمکی برای غلبه بر این فکر نمی کند؟ کسی بهشان نگفته دانستن یک مسئله،با توانایی
به کار بردن آن در واقعیت، یکی نیست؟
می خواستم دنیا و آدم هایش را بشناسم. چه خیال کودکانه ای داشتم، چطور می توانم
آدم ها را بشناسم وقتی هنوز قدرت تشخیص راست را از دروغ ندارم؟ منی که هنوز هم
می توانم دروغی را به جای راست بپذیرم و مدت ها، با خیال واقعیت داشتنش، سر کنم.
پ.ن:بیماری آدم های مثل من، برای خودشان، نه فقط خطرناک، که ویرانگر هم هست
اما برای دیگران بد که نه، خوب هم هست!
پ.ن: دلم می خواهد روزه ی سکوت بگیرم و از این مرحله آدم دیگری بیرون بیایم
مثل کرم ابریشم که توی پیله ی تنهایی اش پروانه می شود.
حرف آخر:این روزهاحال خوشی ندارم دعایم کنید.
تولد هر انسان نشانه ای است از خالقیت خالق و بهانه ای است برای ادامه زندگی ..... و روز تولدمان را جشن میگیریم که پا به این کره خاکی گذاشته ایم ........ و اما مگر هبوط از بهشت به این کره خاکی فانی شادی هم دارد ............ مگر انسانی که از خدا جدا شده و از بهشت رانده شده می تواند در این خاکدان دوری معشوقش را تحمل کند ..... که پروردگار نام ما را از آن جهت انسان نهاد که می دانست که پیشه مان فراموشی است و همه چیز را فراموش می کنیم حتی خالقمان را ...... که می دانست روزی باید هزار هزاران بهانه به دستمان بدهد تا به یادش بیوفتیم .... تا بدانیم از کجا به کجا آمده ایم ..... مقصدمان کجاست .... ولی انگار این زمین، خاکی دامنگیر دارد .... که انگار هر کس که نان و نمکش را خورد پا بندش می شود ...... و انگار که یادمان می رود به دنبال چه به این سرای آمدیم .... کاش روز تولدمان را بهانه ای قرار دهیم تا به اصل مان برگردیم ..... تا تصمیم بگیریم یک روز از این کره ی خاکی و مادی دست بشوییم و به دنبال او برویم ..... کاش روز تولدمان یادمان بیاندازد قرارمان این نبود که اینجا بمانیم ..... کاش روز تولدمان روز تولد عهدمان با خدا باشد ...... که عهد ببندیم بندگی کنیم ..... که عهد ببندیم راه رسیدن به او را استوارتر و با ثبات تر قدم برداریم ..... که عهد ببنیدیم به کمتر از او قانع نشویم ..... کاش ....
*فردا روز تولدم است....
*دلم می خواهد بارها و بارها به خودم یادآوری کنم که مقصد جای دیگری است .... که حواست باشد ....... که به کمتر از خدا راضی نشوی که باخته ای ...... که زمین راه رسیدن به آسمان است .... و مراقب باش در چاه آن نیوفتی ...
* و زندگی را .... این زندگی را .... هر کاری کنی .... باز هم ته مزه ی تلخش همیشه همراهش است .... حتی وقتی فکر می کنی خوشحالی و همه چی خوب است ..... فقط باید سکوت کنی تا صدای قدمهای غم را در خانه ی دلت بشنوی .... فقط باید سکوت کنی ....
*کاش در این محرم برایم دعا کنید....
حرف آخر:این عکس را هم ببینید بد نیست....(خودمم توی ۹ماهگی)
و اما این راهم ببینید(من و داداشم)
*التماس دعا....
در روزهایی که دلم شکسته بود
یاد حرف های پدر ژپتو به پینوکیو افتادم که می گفت:
"پینوکیو
چوبی بمان
آدم ها سنگی اند
دنیایشان قشنگ نیست ...! "
اما این روزها آرامم ...
آنقدر که از پریدن پرنده ای غافل نشده
و در هیچ خیابانی گم نمی شوم!
این روزها آسانتر از یاد می روم
آسانتر فراموشم می کنند... می دانم!
اما شکایتی ندارم ...
آرامم ..گله ای نیست...انتظاری نیست ...اشکی نیست ...بهانه ای نیست ...
این روزها تنها آرامم... یک وحشی آرام !
آنقدر آرام که به خورم هم شک کرده ام !
می ترسم نکند مرده باشم و خودم هم ندانم ...؟
پ.ن:متنفرم از اینکه اتفاقی پیش بیاد و من باید هی فکر کنم چی شد؟چرا؟چی کار کردم؟خسته ام از متهم کردن خودم ...
پ.ن:مرگ آنی خیلی بهتر از مرگ تدریجیه...الان اون حس رو دارم،از این مرگ تدریجی خسته شدم...
پ.ن:امشب مامانم میره مشهد نمیدونم واسه فردام چیکار کنم فردا خونه تنهام وحشتناکه...از تنهایی خیلی میترسم...کاش میشد یکی رو پیدا کرد....