♥¸.•*`*•.¸ღZOHREღ¸.•*`*•.♥

♥¸.•*`*•.¸ღZOHREღ¸.•*`*•.♥

این دختر تلخ می نویسد اینجا چراغ امیدی روشن نیست حواست به شادیت باشد
♥¸.•*`*•.¸ღZOHREღ¸.•*`*•.♥

♥¸.•*`*•.¸ღZOHREღ¸.•*`*•.♥

این دختر تلخ می نویسد اینجا چراغ امیدی روشن نیست حواست به شادیت باشد

پیامی از سوی خدا


سلام بنده من!!!


می دانم هر از گاهی دلت تنگ می شود. همان دل های بزرگی که جای من در آن است، آن قدر تنگ می شود که حتی یادت می رود من آنجایم.
دلتنگی هایت را از خودت بپرس و نگران هیچ چیز نباش!
هنوز من هستم.

هنوز خدایت همان خداست!
هنوز روحت از جنس من است!
اما من نمی خواهم تو همان باشی!
تو باید در هر زمان بهترین باشی.
نگران شکستن دلت نباش!

می دانی؟ شیشه برای این شیشه است چون قرار است بشکند.
و جنسش عوض نمی شود ...
و می دانی که من شکست ناپذیر هستم ...
و تو مرا داری ...برای همیشه!

چون هر وقت گریه می کنی دستان مهربانم چشمانت را می نوازد ...
چون هر گاه تنها شدی، تازه مرا یافته ای ...
چون هرگاه بغضت نگذاشت صدای لرزان و استوارت را بشنوم،
صدای خرد شدن دیوار بین خودم و تو را شنیده ام!
من حتی سر انگشتانت را از یاد نبردم!

دلم نمی خواهد غمت را ببینم ...
می خواهم شاد باشی ...
این را من می خواهم ...

تو هم می توانی این را بخواهی. خشنودی مرا.
من گفتم : وجعلنا نومکم سباتا (ما خواب را مایه آرامش شما قرار دادیم 
و من هر شب که می خوابی روحت را نگاه می دارم تا تازه شود ...
نگران نباش! دستان مهربانم قلبت را می فشارد.

شب ها که خوابت نمی برد فکر می کنی تنهایی ؟
اما، نه من هم دل به دلت بیدارم!
فقط کافیست خوب گوش بسپاری!
و بشنوی ندایی که تو را فرا می خواند به زیستن!

بنده من!!!

یادت باشد دلت که شکست، سرت را بگیری بالا.
تلافی نکن،
فریاد نزن،
شرمگین نباش.
حواست باشد ...
دل شکسته، گوشههایش تیز است
مباد مباد که دل و دست آدمی را که روزی دلدارت بود زخمی کنی به کین،
مباد مباد که فراموش کنی روزی شادیش، آرزویت بود...
صبور باش و ساکت.
بغضت را پنهان کن،
رنجت را پنهانتر.
بازی دل اشکنک دارد،
بازنده فقط کسی است که بازی نکند.
طاقت بیاور و سرت را بگیر بالا.........




از انسان ها غمی به دل نگیر ؛ زیرا خود نیز غمگین اند .
با آنکه تنهایند ولی از خود می گریزند
زیرا به خود و به حقیقت خود و به عشق خود شک دارند .
پس دوستشان بدار
اگرچه
دوستت نداشته باشند ........!

....

خداجونم خیلی دلم گرفته....

آوای خدا همیشه در گوش دل است....

 هوالغریب.. 
می خواهی با خدا رفیق شوی اما نمی دانی چگونه! همیشه احساس میکنی دلت برای خدا تنگ است! احساس دوری میکنی فکر میکنی او تو را دوست ندارد! صدایت را نمی شنود

و میخواهی عاشق خدا باشی میخواهی اسمش که میاید قلبت به تپش بیفتد بدنت گرم شود و خون در رگهایت بدود دلت میخواهد نوازش خدا را احساس کنی  از اینکه تا بحال نتوانسته ای حس خوبی با او داشته باشی ناراحتی دلت میخواهد سرت را که بر خاک میگذاری دیگر بر نداری با خود میگویی چرا نمیتوانم ذکر خدا را عاشقانه بگویم؟ آنچنان که معشوقه خود را در دنیا صدا میزنم چرا نتوانسته ام تو را همان گونه صدا بزنم؟

چرا اینقدر غفلت دارم ؟ میگویی چرا ذکر خدا برای من شیرین نیست؟ چرا محبت خدا در دلم نیست؟ ناامید میشوی و میگویی:من از کجا ! عشق از کجا! تو مرا برای چه میخواهی! تو عشق مرا میخواهی چه کار؟ این همه عاشق!

آه میکشی دلت میسوزد پیر باشی یا جوان فرقی نمیکن آرزو آرزوست دنبال چاره میگردی

دلت میخواهد به خدا بگویی : معبودا!

عمریست در انتظارم که مرا هم صدا کنی آخر دلم هوای تو را دارد هوای عاشقی...

اگر چه عارف نیستم اما میخواهم عاشق باشم و بودو نبودم را فدای تو کنم...

آیا میشود مرا هم صدا کنی؟!

... و خوب که دقت میکنی صدایی میشنویی که میگوید: من تو را هم خواندم هر روز و هر ساعت به دلت نگاه کن آیا صدای من در گوش دلت نپیچیده ؟ آیا نامه مرا نخوانده ای؟ آیا من مشتاقت نبوده ام؟ آیا نشانه هایم را ندیده ای؟!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خداجون خیلی دوست دارم

هوالغریب  

نمی دونم چرا همیشه توی شلوغیها خدا رو گم می کنیم ....  

 

چه شلوغی محیطی ... چه شلوغی روحی ... چه شلوغی فکری  و ... 

.   

چرا همیشه اون چیزی که گم میکنیم خداست .... 

  

چرا فقط خدا رو توی سجاده ی نماز اونم اگه حواسمون رو جمع کنیم یادمون میاد ....  

 

چرا خدا که اول و آخر همه چیزه، باید اول از همه فراموش بشه ....   

چرا یادمون نمی مونه زندگی یعنی خدا ... فقط خدا .... اگه خدا رو از زندگی مون جدا کنیم دیگه توی زندگی چی باقی می مونه که ارزش زندگی کردن داشته باشه ...   

اگه فقط کمی ... فقط کمی محبت خدا رو توی دلمون احساس کرده باشیم و یه زمانی توی شلوغی های زندگی این محبت رو گم کرده باشیم و یا اینکه کمتر حسش کنیم ...  

اون وقته که حس می کنیم چقدر خالی شدیم ... که هر چی توی زندگی داشته باشیم ... وقتی خدا نباشه .. وقتی محبتش رو حس نکنیم ... هیچ ارزشی نداره ....  

نمی دونم چرا همیشه گول این وسوسه شیطان را می خوریم که حالا دیر نیست ...  

 حالا این دفعه عیبی نداره ... حالا سر نماز خدا یادت میاد ...   

نمی دونم چرا یادمون میره هر لحظه که یاد خدا از دلمون بره ... نمیشه جبرانش کرد ...  

 

که اون لحظه ی بدون خدا گذشت و خسرانش برامون موند ... اون وقت یه دفعه به خودمون میایم می بینیم یه عمره دنبال فرصت هستیم که کارامون ... مشغله هامون تموم بشه و به یاد خدا بیوفتیم ...  

 که دنبال خدا بگردیم ...   

غافل از اینکه که خدا خودش این شرایط ها رو فراهم می کنه تا ببینه کدوم بنده اش همه جا حتی وسط شلوغیهای زندگی به یادشه .... 

 

 که خودش میگه بندگان من کسانی هستند که هیچ تجارت و معامله ای اونها را از یاد من غافل نمی کنه .... و ... کاش ... می فهمیدیم . 

.. 

 هو الاول و الآخر ....  و ... هو المحبوب ... و ... هو المعشوق ....  

 

کاش با پوست وگوشتمون حس کرده بودیم که زندگی یعنی خدا...فقط و فقط خدا  

خدانامه

خداوندا .... تو تنها حقیقت زندگی هستی .... حقیقتی که از فرط ظهور پنهان شده ای .... و ما به سادگی 

 تبدیلت کرده ایم به کمرنگ ترین رنگ این دیار .... آنقدر هستی که دیگر چشمانمان نمی بینند تو را ...  

مانند موسیقی دائمی در دنیا شده ای که چون همیشه نواخته میشود دیگر نمی شنویمش .... و ما به سادگی از کنار بزرگی تو می گذریم .....

خداوندا ... تو در کنار مایی ولی انگار ما در کنار تو نیستیم .... انگار تو مراقب مایی ولی ما مراقب خودمان هم نیستیم ...

 خداوندا کاش می فهمیدیم که تنها هدف زندگی تویی ... که تو ما را آفریدی که به تو برسیم .... ولی آنقدر حواسمان پرت دنیا شد که از یادمان رفتی ....  

و فقط خدایی شدی که در آسمانی و فقط می دانیم هر وقت چیزی خواستیم باید آن را از تو بخواهیم ....  

و به سادگی فراموش کردیم که باید فقط خودت را از تو خواست ... که تو آنقدر عشقی که سراسر وجودمان را گرم میکنی ....  

که اگر تو را داشته باشیم همه چیز داریم و اگر همه چیز داشته باشیم و تو را نه، هیچ چیز نداریم ... هیچ چیز ....

خدایا ... خدایا .... برای بودنت هزاران هزار بار شکر ....  برای اینکه ما بندگان توییم هزاران هزار بار شکر ...

خدایا میدانم که  مشتاق و منتظر مایی .... کاش ما هم به همین اندازه مشتاق تو بودیم ... کاش با تمام وجود حس میکردیم تو تنها مقصد این دنیایی ... و .... کاش ... کاش ... کاش ...

*خداوندا ما را برای خودت تربیت کن ...  

* خدایا تو اله العاصینی ... اگر گناهانمان ما را از تو دور کرده است ... تو که خود ملجا المطرودینی ما را پناه بده ... برای خودت بخواه ...  

قالی زندگی....

 

سلام خدای مهربونم...  

یادت میاد تو خواستی شروع کنم...تو خواستی باشم...تو خواستی نفس بکشم...  

هستم...نفس می کشم...زندگی رو شروع کردم...چون تو خواستی که باشم...  

خواستی بزرگ بشم، قد بکشم....یادته گفتی هوای خودمو داشته باشم....  

خواستی خیلی چیزارو بهم یاد بدی....   

یاد دادی....   

یادته چه روزایی بهم درس دادی ولی من نفهمیدم....من که یادم نمیره...

خواستی معنی زندگی رو بفهمم....گفتی زندگی رو زندگی کنم تا بفهمم...  

واسه این که بفهمم بهم طعم دردو چشوندی....یادته؟    

یادته اولش چقدر بهت شکایت کردم....اون قدر خوبی که شاید یادت نباشه اما من خوب یادمه.... 

چقدر شکایت کردم که من طاقت ندارم اما تو فقط سکوت کردی.... 

چه چیزایی که از سکوتت یاد نگرفتم....  

 

یادته واسه بزرگ شدنم گفتی باید گاهی نباشم...باید برم و با خودم خلوت کنم تا بزرگ بشم.... 

 

 

یادته گفتی باید درخت دلم به بار بشینه و اگه میوه بده....اون موقع است که گل کاشتم....اون موقع است که بنده خوبی برات بودم....  

  

یادته گفتی زندگی طعم یه نفس عمیقو می ده...یه نفس از ته دل....نفسی که پر از عشق تو باشه...     

یادته گفتم چه جوری پیدات کنم....تو گفتی لازم نیست منو پیدا کنی...فقط  چشماتو ببند...اون با من...    

ازت خواستم همیشه باشی اما تو گفتی لازم نیست تو بخوای...من همیشه هستم....  

هیچ وقت یادم نمی ره...  

می بینی هر کاری که می کنم...آخرش میشه خلوت من و تو....   

  

اصلا زندگی همینه دیگه....خلوت ماهی و دریا....  

  

چه خلوت خوبی...    

گفتی تنها دارایی آدما تنهایی اوناست....یادته ازت خواستم بهم تنهایی بدی...اما تو فقط بهم لبخند زدی و گفتی صبر کن....   

 

منظورتو نفهمیدم....اما صبر کردم...   

یه روز به خودم اومدم دیدم تنهام... تازه منظورتو فهمیده بودم...تازه فهمیدم تنهایی یعنی چی....  

 

 

گفتم دلم گرفته...چی کار کنم؟....گفتی باهام حرف بزن....صداتو دوست دارم...  

 

باهات حرف زدم....گریه کردم....یادته ازت تشکر کردم واسه اشکام....گفتم چقدر خوبی که قدرت گریه کردن به آدما دادی....گفتم بهترین راه واسه رفع دلتنگی رو به آدما دادی...   

  

اما یادته بهم گفتی زیادی گریه نکنم...یا اگه می خوام گریه کنم...فقط پیش خودت گریه کنم...یادته؟     

یادته گفتی حق ندارم با اشکام شادی رو از بقیه بگیرم...یادته گفتی هر وقت تونستی غمتو گوشه ی دلت جا بدی و بعد به همه لبخندتو هدیه بدی...تو بهترین بندمی...گفتی هیچ وقت از گریه هام سیر نمی شی...خسته نمی شی.....   

 

منم همه ی گریه هامو فقط واسه تو گذاشتم...همه ی اشکامو...همه ی تنهایی هامو....فقط تو اشکامو دیدی...  

  

می دونی پس حالا که بهم گفتی باشم...منم هستم...  

تا هستم این دنیا با همه ی درداش،تنهایی هاش،غم هاش،بی کسی هاش سهم منه....خودت گفتی...مگه نه؟    

پس تا هستم زندگی می کنم...نفس می کشم....عشقو به دلم راه می دم...

یا بهتر بگم...  

   

 تا هستم جهان ارثیه بابامه....   

 

پ.ن۱:جمله آخر از مرحوم حسین پناهی بود...

 

پ.ن۲: خدایا این روزا بچه شدم، هوای بزرگیمو داشته باش.....  

حرف های یواشکی

گم شده ای در این دنیای غریب بودم که پیدایم کردی... 

 

وقتی پیدایم کردی دیدی که چقدر خسته و پژمرده بودم ..دیدی که خستگی ام از زندگی در اوج جوانی غبار غم بر چهره ام نشانده بود... دیدی که دنیا و رسم های عجیبش چه بر سرم آورده بود... 

 

آخ که چقدر دلگیر بودم... 

 

دیدی که... 

 

به موقع به دادم رسیدی ...مثل همیشه ... 

 

اگر به دادم نمی رسیدی حتما شانه هایم توانش را از دست می داد...  

خدای مهربانم...پناه بی کسی هایم...عزیز دلِ خسته ام... دنیای این روزها آن قدر عجیب است که گاهی توجیه اتفاقات آن سخت ترین کار دنیا می شود...   

نمی دانم از چه چیز این دنیا برایت بگو یم... از دورغ هایش...از دورنگی هایش...از  فریب هایش...از نامردی هایش...از چه چیز آن بگویم؟  

 از هیچ کدام آن ها چیزی نمی گویم...چون خوب می دانم که در این میان این ماییم که ارزش زندگی را از یاد برده ایم...  

 

به اینجا که می رسم دیگر نمی دانم چه بگویم...از خودم خجالت می کشم... خجالت می کشم که تو به من گفتی که اشرف مخلوقاتت هستم ولی من با این همه لطفی که در حقم کردی چه کردم؟  

به این ها که فکر می کنم بعضی گلویم را می فشارد...بغضی گلویم را می فشارد که چطور هم می توان اشرف مخلوقاتت بود هم پر از تزویر...  

کاش میشد چشم ها را بست و باز کرد...آن وقت اثری از این همه بدی باقی نمانده باشد... 

خدایا خسته ام...چشمانم خسته است..پناهم ده...می خواهم بخوابم...  

صدایت آرام در گوشم پیچید که من اینجا بودم تو مرا پیدا کردی نه من...  

 

 

                                                                            چه آرامش خوبی... 

هوالغریب

هو الغریب...  

به راستی که این اسمت عجیب مرا به فکر فرو برد...به راستی که چه سخت است حس کنی تنها و غریب مانده ای در این دنیای گرد به ظاهر بزرگی که در مقایسه با تمام هستی غباری بیش نیست... 

من هم غریبم مثل تو... 

 

اما درد غربت تو به راستی دو چندان است...وقتی که فکر می کنم حتی خدایم هم غریب است عجیب دلم یک جوری میشود... وقتی تو حرف از غربت می زنی پس ما دیگر چه بگوییم؟؟ 

 

درد غربت تو آن هم در میان آدمیانی که خود خلقشان کردی و اشرف مخلوقاتت قرارشان دادی به راستی سخت است... 

 

نمی دانم ولی من هم مثل تو این روزها احساس غربت می کنم...احساسی که یک جورهایی دارد تمام دارایی ام را به بازی می گیرد... 

 

حرف های زیادی دارم برای گفتن اما کاش قدرت کلمات بیشتر از این حرف ها بود... 

و خیلی بیشتر حرف دارم برای نگفتن... 

 

اما حال سکوت بهترین چاره است... 

خدا زنده است...

خدایا! دوباره آمدم تا از حرفهایی که این روزها گفتنش سخت است فقط با تو صحبت کنم...حرف هایی که دلم را به درد می آورد ولی مجبور به سکوتم... 

 خدایا، شناسنامه ام می گوید که ۱۷ سال است که به این  دنیا آمده ام و مدت زمانی است  که برایت می نویسم،اما  هنوز هم بی جوابم...بی جواب سوال هایی که قلب و روحم را به درد می آورد... 

بی جواب سوال هایی که گاهی مجبور می شوم با تلنگری به آنها بگویم قدری یواش تر به ذهنم هجوم بیاورید... سوال پشت سوال... و این همه سوال مرا در برزخی گذاشته که دیگر خیلی چیز ها برایم سخت شده...  

برایم سخت شده که اعتماد کنم...برایم سخت شده که گاهی حقیقت و دروغ را از هم تشخیص دهم... 

این روزها همه حق را به خودشان می دهند... اصلا این روزها چه کسی راست می گوید؟؟

همه ی آدم ها که خوب حرف می زنند پس چرا هیچ چیز سر جای خودش نیست؟؟ مشکل کجاست؟ 

.... 

همه بیشتر از این که به اعتقاداتشان عمل کنند فقط خوب حرف می زنند...چه حرف درست و بجایی که می گویند :از ماست که برماست...  

این روزها همه از عشق می گویند ولی این روزها فقط در کتاب ها می توان عشق را یافت و می توان به همان دل خوش بود که روزگاری در زمین عاشقان واقعی زندگی می کردند..عاشقان آبروی روزگارند... حیف که این روزها آبروی روزگارمان کم شده...  

دیگر نمی دانم این روزها باید به عقلم اعتماد کنم یا به ندای قلبم... 

حس می کنم در میان این همه شلوغی گم شده ام...سردر گم این همه حس و سوال شده ام...

گاهی آرزو می کنم کاش می توانستم تمام سوال هایم را نادیده بگیرم و مثل خیلی ها وانمود کنم که همه چیز خوب است و خودم را گول بزنم که دروغ معنایی ندارد...عدالت هست...صداقت هست... هنوز عشق نجیب است و معشوق نجابت دارد... 

.... 

یکتای مهربانم... آخر وقتی عبادت کردن تو  هم با دروغ آمیخته شده دیگر چه می توان گفت... چه می توان گفت از روزگاری که در آن همه سعی می کنند صف اول نماز بیاستند تا پیش بنده ی تو خودی نشان بدهند... و این وحشتناک است... 

 وای از زمانی که ریا در عبادت کردن تو هم رخنه کند!!! 

کاش همه یادشان بود که گفته شده یک ساعت تفکر برتر از هفتاد سال عبادت است... 

... 

 

 محبوبم...خودت می دانی که چقدر دلم تنگ است...   

........  

جایی مطلبی خواندم که نویسنده ی مطلب هم از این دردها خسته بود، می گفت که خدا مرده است... می گفت که سکوت خدا نشان می دهد که خدا سال هاست که مرده ... سال هاست که زمینیان را به حال خودشان رها کرده... 

ولی من می گویم که خدا زنده است، این دل های ماست که سال هاست مرده ... 

...  

... 

سهم من از تو....

شنیده بودم بعضی از بنده هایت در شکل فرشته ها به زمین آمده اند از بس خوبند...

شنیده بودم آنهایی را که از همه بیشتر دوست داری بیشتر از همه آزمایششان می کنی...

شنیده بودم آنهایی که بنده ی محبوب تو اند بیشتر از بقیه ی آدمها درد کشیده اند...

همان هایی که وقتی اسم غم و غصه می آید آه از نهادشان بلند می شود و هر کدام با حسرت چیزی می گویند...آخر میگویند غم های آدم ها اندازه ی آن هاست... ولی آیا همین طور است؟

شنیده بودم نشانی ات را باید از اهلش بگیرم...

این روزها همه ی آدم ها غم و غصه دارند...خیلی هم دارند...خیلی ها می گویند که تنهایند...می گویند غریبند و این حرف ها که خودت بهتر می دانی...

کمتر دلی پیدا می شود که بی غم باشد...هر کس گوشه ی دلش غمی دارد که به نظرش انتهایی ندارد... این روزها آن قدر زندگی سخت شده که دلی بی غم نیست...

همه ی آدم ها غم دارند ولی خیلی ها می ایستند و در مقابل خیلی ها هم می شکنند...

این جور وقت ها که دل پر از غم میشود...میشود حرف زد...با کسی که سنگ صبور است...می تواند دوست باشد یا هر کس دیگر... مهم این است که محرم رازهایت باشد... گریه می کنی و از غم هایت می گویی و بعد احساس سبکی می کنی...

ولی گاه حرف هایی است که نوشتنشان هم سخت است چه برسد به گفتن آنها... این وقت ها بیشتر از گریه دلت می خواهد نگاه کنی... جای تمام اشکهایت نگاه کنی... چون حس می کنی اشکهایت هم با تو غریبی می کنند... این وقت ها خوب است... چون گریه نمی کنی کسی از چشمان قرمزت نمی فهمد که گریه کردی... فقط می شود از پشت چشمان خسته ات فهمید که چه خبر است...  

ولی این روزها ما چقدر از دل هم خبر داریم؟ چقدر می دانیم که در دل عزیزانمان چه خبر است؟ 

  

خدایا... شبها در آسمان چه غوغایی برپا می کنی ... غوغایی که خیلی وقت بود از آن غافل بودم ...

خدایا ... طاقتمان ده که در برابر تمام سختی ها همانند کوهی بیاستیم... کوهی که فقط در مقابل تو خاک می شود...

سبز باشید...