♥¸.•*`*•.¸ღZOHREღ¸.•*`*•.♥

♥¸.•*`*•.¸ღZOHREღ¸.•*`*•.♥

این دختر تلخ می نویسد اینجا چراغ امیدی روشن نیست حواست به شادیت باشد
♥¸.•*`*•.¸ღZOHREღ¸.•*`*•.♥

♥¸.•*`*•.¸ღZOHREღ¸.•*`*•.♥

این دختر تلخ می نویسد اینجا چراغ امیدی روشن نیست حواست به شادیت باشد

توباد موافق بودی....

یک نفر بود که خوبی مرا می خواست، مشکل همین جا بود. خوبی مرا خواستن!
خوبی مرا خواستن دردی از دردهای مرا درمان نمی کرد. هیچ کدام از دردهایم را ،غصه هایم
را کم نمی کرد، تنهایی هایم را تمام نمی کرد. لحظه های خالی مثل هم را جالب و جذاب
نمی کرد. او حق نداشت، آن طور طلب کارانه خوبی مرا بخواهد، وقتی که خوب مرا خواستن
هیچ تاثیری در اصل قضیه نداشت.

بهش گفتم کنار بایستد و بهم نگوید ته جاده ای که دارم با سرعت می دوم به یک دیوار
شیشه ای عظیم که دیده نمی شود، می رسد. بهم نگوید با این سرعت که من می دوم
به دیوار که برسم، متلاشی می شود و خرده شیشه ها توی صورت و چشم هام فرو
می رود. گفتم از انتهای جاده با خبرم، می دانم به آخرش که برسم پر از درد می شوم،
ولی این ها به او مربوط نمی شود، بهتر است کنار بایستد و توی این جور چیزها دخالت نکند.

گوشه ای ایستاد. من خود آزار بودم،درست. کله شق و لجباز بودم آن هم درست. ولی این
قضیه ربطی به این بیماری هایم نداشت. دویدم. می خواستم ته جاده صورت خون  آلود و
دست های زخمی ام را بهش نشان بدهم و بگویم:ببین این ها همه اش برای این است که
توی لعنتی خوبی مرا نمی خواستی، اگر می خواستی هر طور که شده جلویم را می گرفتی.
تو فقط ادعایش را داشتی، می فهمی؟........... 

پی نوشت:نمیدانم چطور از یک آدم دلسنگ وبی احساس انتظار محبت  را دارد؟نمیتوانم از ترس اینکه دلش را نشکسته باشم دروغ بگویم و تظاهر به دوست داشتنش کنم....همیشه دوست داشتن بقیه برایم سخت بوده است همیشه....

روح خدایی مان

می دانم چرا همیشه کم خود را در برابر خدا زیاد حساب می کنیم و زیاد او را کم .... همیشه طلبکاریم و 

 برای هر کار کوچکی چشم براه پاداشی و معجزه ای... انگار عادت کرده ایم در برابر هر چه می کنیم چیزی بخواهیم ..... حال آنکه هر آنچه که او می گوید و می خواهد به تمامی برای خود ماست ... که روح خداییمان زنده شود ... که پرواز کنیم ... که از این زمین کنده شویم ... چرا که دنیا را از آن جهت دنیا نام نهاده اند که پست است و دنی .... و انسان لایق اعلی علیین ... و البته خود را به ندانستن می زند ... چرا که او را هم از آن جهت انسان نام نهاده اند که نسیان و فراموشی همراه همیشگی اوست ... که خالقش و عهد ازلی اش را به دست فراموشی سپرده و معصومیت خود را در ورطه ی حیات این دنیا جولانگاه شیطان کرده .... و آن سوتر خود را هم نمی بیند که خدایی مشتاق و منتظر اوست ....  

فقط کافی است کمی کنده شویم .... کمی گرد و خاک این دنیا را از دست و پاهایمان تکان دهیم .... از کمی دورتر به دنیا نگاه کنیم .... پیمانه کنیم روحمان را و قالب دنیا را ... و ببینیم این روح خدایی در این قالب دنیایی جا می شود و یا اینکه ما او را کوچک و حقیر کرده و به زور در قالب دنیا جایش داده ایم .... و بفهمیم که چرا گهگاهی دل این روح بینوای ما در این قالب تنگش می گیرد و هوای خدا به سرش میزند .... انگار میفهد که چه کلاهی سرش گذاشته ایم .... و صد حیف که آنقدر هیاهوهای این دنیا گوشهایمان را کر کرده که فریادهای روحمان را نمی شنویم .... و سرخوردگی این روح بینوا را به حساب بدی دنیا و کمی خوشیهای آن میگذاریم ... غافل از اینکه خودمان به زنجیرش کشیده ایم .....  و کاش خدا را مبدل به کم رنگ ترین رنگ این دنیا نمی کرده ایم ....

*همیشه از خدا شرمنده ام که با اسباب و و سایل و نعمتهای خودش پیش چشمانش نافرمانیش را می کنم ....

*کاش جرات داشتیم و نمیگذاشتیم دنیا به هر سو که بخواهد ما را ببرد ....

*یادمان باشد ... دنیا دزد است .... دزدی که انسان را از خودش می دزد و سرگرم می کند ... و ما همیشه دیر می فهمیم ....

*نمیدانم چرا احساس میکنم خواب بودنمان با بیداریمان خیلی تفاوت نمیکند که بدتر هم هست .... چرا که انسان خوابیده را میتوان بیدار کرده ولی کسی که خود را به خواب زده هرگز ....

* کاش خدا را فراموش نمی کردیم ....

دوستی


هوالغریب...


دوستی را اول بار به معنی واقعی اش او نشانش داده بود...طعم خوشی داشت...بوی خوشی هم داشت...دوستی اش می ارزید به خیلی چیزها...لااقل در روزهای سخت پناه بود برای بی کسی ها و تنهایی های دوستش...پشت بود...کوه بود...پناه بود...و در آخر ساده بگویم دوست بود...


دوستش را برای خودش میخواست...میخواست که رفیقش باشد...دوستی را آن دو معنی کرده بودند...مثل دوستی های دیگر نبود که یک دیگر را برای آنچه دارند بخواهند...برای نداشته هایشان هم یکدیگر را می خواستند چه برسد به داشته هایشان...


حاضر بودند قسم بخورند برای هم...دوستی اشان تا تداشت...


خلاصه که رفیق بودند...دنیا هم که هزارو یک رقم بازی دارد...کارش این است که هر روز قصه ای برایت درست کند تا سرت را گرم خودش کند...ای بابا...دنیاست دیگر...


اصلا اگر قصه نسازد باید به دنیا بودن و گرد بودنش شک کرد...اصلا برای همین گرد است...گرد است که هی بچرخد و بچرخد و بچرخد و به پایان نرسد...خلاصه که دنیا هر کدامشان را به نحوی بازی می داد...اما دلشان گرم بود که پناهی دارند...دوستی دارند...


دوستی دارند که می توانند دستش را بگیرند و ساعت ها برای هم از دنیا بگویند و ساعتی بی خیال دردها به دردهایشان بخندند...چه دیوانگی شیرینی!!


دوستی اشان قشنگ بود و خواستنی...دوستی اشان مرا به یاد فیلم ضیافت مسعود کیمیایی می انداخت...دوستانی که تا پای جان نیز رفیق بودند برای هم...بچه که بودم عاشق کارتون آنه شرلی بودم...الان هم کارتونش و شور و هیجان آنه وقت حرف زدن مرا می برد به روزهای کودکیم که آن قدر حرف می زدم که همیشه برادرم مسخره ام می کرد که یک نفس حرف می زند!!!

یادش بخیر...


آنه و دوستش برایم شده بودند نماد دو دوست که با هم اشک می ریزند و با هم می خندند...دنیایشان قشنگ بود...و برایم آرزو بود داشتن یک چنین دوستی...


دوستی هست؟؟


آن هم دراین دنیای پر از فریب؟


چشم می بندم و غرق صدای باران می شوم که از پنجره می آید...مثل تمام وقت ها که می خواهم غرق دنیای خودم شوم چشمانم را می بندم و چشم دلم را باز می کنم...بویی را حس می کنم...بوی دوستی است...چه بوی خوشی!!! انگار دوستی هنوز زنده است....

  خیالم راحت میشود...


****راستی اگر دوستی داری که رفیق است و پناه است همین امروز به او بگو که بودنش را می خواهی حتی اگر همیشه نباشد و دور باشد...زیرا رفاقت در این دنیا در حال مرگ است...

عکس

 

اینم عکس سفره هفت سین امسالم.... 

 

  

مروری بر خاطرات...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.