باید " من " باشی تا بدانی چه می گویم.
در دام بغضی اسیر شده ام ! که نه می بارد و نه راحت ام می گذارد ...
ارتباطی به هیچ چیز ندارد !
تنها این بغض " من " را می شناسد و دلتنگی های مرا !
فقط این اشک ها چشم های بی خواب و شب زنده دار مرا می شناسند و بس !
دل تکیه بر قامت پوچی زده است !
حرف بر سر احساس نیست ! حرف بر سر این " من " است .
دل تنگ ! دلتنگی های ناب و بی مانند خودم هستم !
دل تنگ ! دلتنگی های شبانه ای هستم .. که ماه بالای سر تنهایی ام بود و ستاره همراه همیشگی !
دلم گرفته است !
عجیب هوایش بارانی است !
عجیب بی حوصله است و در سکوت !
عجیب در نبرد شکایت و سکوت اش ! سرانجام تن به شکست سپرده است !
در هوای بارانی دل ! دردهایی می بارند که دل می شکند . زخم بر زخم می افزاید و غم روی غم انباشته !!
پ.ن:دردهایی در دلم درد میکنند دردناک! که در سکوت می میراندم ! و همه مهربانی های اطراف چه زود دروغ می شوند !