♥¸.•*`*•.¸ღZOHREღ¸.•*`*•.♥

♥¸.•*`*•.¸ღZOHREღ¸.•*`*•.♥

این دختر تلخ می نویسد اینجا چراغ امیدی روشن نیست حواست به شادیت باشد
♥¸.•*`*•.¸ღZOHREღ¸.•*`*•.♥

♥¸.•*`*•.¸ღZOHREღ¸.•*`*•.♥

این دختر تلخ می نویسد اینجا چراغ امیدی روشن نیست حواست به شادیت باشد

حرف های یواشکی

گم شده ای در این دنیای غریب بودم که پیدایم کردی... 

 

وقتی پیدایم کردی دیدی که چقدر خسته و پژمرده بودم ..دیدی که خستگی ام از زندگی در اوج جوانی غبار غم بر چهره ام نشانده بود... دیدی که دنیا و رسم های عجیبش چه بر سرم آورده بود... 

 

آخ که چقدر دلگیر بودم... 

 

دیدی که... 

 

به موقع به دادم رسیدی ...مثل همیشه ... 

 

اگر به دادم نمی رسیدی حتما شانه هایم توانش را از دست می داد...  

خدای مهربانم...پناه بی کسی هایم...عزیز دلِ خسته ام... دنیای این روزها آن قدر عجیب است که گاهی توجیه اتفاقات آن سخت ترین کار دنیا می شود...   

نمی دانم از چه چیز این دنیا برایت بگو یم... از دورغ هایش...از دورنگی هایش...از  فریب هایش...از نامردی هایش...از چه چیز آن بگویم؟  

 از هیچ کدام آن ها چیزی نمی گویم...چون خوب می دانم که در این میان این ماییم که ارزش زندگی را از یاد برده ایم...  

 

به اینجا که می رسم دیگر نمی دانم چه بگویم...از خودم خجالت می کشم... خجالت می کشم که تو به من گفتی که اشرف مخلوقاتت هستم ولی من با این همه لطفی که در حقم کردی چه کردم؟  

به این ها که فکر می کنم بعضی گلویم را می فشارد...بغضی گلویم را می فشارد که چطور هم می توان اشرف مخلوقاتت بود هم پر از تزویر...  

کاش میشد چشم ها را بست و باز کرد...آن وقت اثری از این همه بدی باقی نمانده باشد... 

خدایا خسته ام...چشمانم خسته است..پناهم ده...می خواهم بخوابم...  

صدایت آرام در گوشم پیچید که من اینجا بودم تو مرا پیدا کردی نه من...  

 

 

                                                                            چه آرامش خوبی... 

آخر قصه

هوالغریب....



خیلی وقت است که دیگر آخر نمایشنامه ها خوب نیست...دیگر ته قصه آدم بدها نمی میرند...زنده می مانند و تا می توانند جان می گیرند..اینجا همه چیز برعکس است...آخر اینجا همه از دین تنها لافش را یاد گرفته اند...یاد گرفته اند که حرف خوب بزنند...انگار متنی را حفظ کرده اند...اینجا حتی خدا هم غریب مانده...اینجا هیچ چیز عوض نمیشود...اینجا سیاست  یعنی همه چیز خودت را بسازی حتی اگر به قیمت کشتن باشد...


اینجا دیگر مردان غیرت ندارند...زیرا غیرتشان را لولو برده است...همان مثل معروفی که رئیس جمهور محترممان هم از آن استفاده می کند...آخر رئیس جمهور که عفت کلام لازم ندارد...


این چیزها برای غصه هاست...همان قصه ها که وقتی بچه بودم از رادیو گوش می دادم...از برنامه شب بخیر کوچولو...از آن فصه ها که تهش تمام آدم بدها می مردند و دنیا گلستان می شد...


رئیس جمهور عفت کلام لازم ندارد که هیچ بلکه باید در مقابل گرانی و فقر مردم بگوید که برویم از محل آن ها خرید کنیم...


اینجا تاریک است...سیاه است...


اینجا حتی با امام زمان هم سیاست می شود...در جلساتشان برای ایشان صندلی خالی می گذارند...آخر یادتان که نرفته اگر می توانستند علی اشان را هم معصوم اعلام می کردند...این ها نه مسلمانند و نه کافر...


ولی کافر بودن شرف دارد به این گونه بد نام کردن دینی که کامل ترین است...بد نام کردن دینی که اسلام است...


اینجا آخر قصه تنها برای آن هایی خوب است که مثل آن ها باشد...علی اشان را معصوم بداند...


اما....


اما من این قصه و پایانش را نمی خواهم...


شاید این حق به این زودی ها گرفتنی نباشد...شاید خیلی حرف ها گفتنی نباشد...شاید نشود با دست خالی و تنها تغیرشان داد...اما اینجا سکوت نمی کنم...


زیرا اینجا سکوت یعنی رضایت...


خدای من بزرگ تر از این حرف هاست که حق ما را نگیرد...

هوالغریب

هو الغریب...  

به راستی که این اسمت عجیب مرا به فکر فرو برد...به راستی که چه سخت است حس کنی تنها و غریب مانده ای در این دنیای گرد به ظاهر بزرگی که در مقایسه با تمام هستی غباری بیش نیست... 

من هم غریبم مثل تو... 

 

اما درد غربت تو به راستی دو چندان است...وقتی که فکر می کنم حتی خدایم هم غریب است عجیب دلم یک جوری میشود... وقتی تو حرف از غربت می زنی پس ما دیگر چه بگوییم؟؟ 

 

درد غربت تو آن هم در میان آدمیانی که خود خلقشان کردی و اشرف مخلوقاتت قرارشان دادی به راستی سخت است... 

 

نمی دانم ولی من هم مثل تو این روزها احساس غربت می کنم...احساسی که یک جورهایی دارد تمام دارایی ام را به بازی می گیرد... 

 

حرف های زیادی دارم برای گفتن اما کاش قدرت کلمات بیشتر از این حرف ها بود... 

و خیلی بیشتر حرف دارم برای نگفتن... 

 

اما حال سکوت بهترین چاره است...