♥¸.•*`*•.¸ღZOHREღ¸.•*`*•.♥

♥¸.•*`*•.¸ღZOHREღ¸.•*`*•.♥

این دختر تلخ می نویسد اینجا چراغ امیدی روشن نیست حواست به شادیت باشد
♥¸.•*`*•.¸ღZOHREღ¸.•*`*•.♥

♥¸.•*`*•.¸ღZOHREღ¸.•*`*•.♥

این دختر تلخ می نویسد اینجا چراغ امیدی روشن نیست حواست به شادیت باشد

تولدت میارک....

هوالغریب...


تقویم می گوید که امروز روز توست...روز توست مهربانم...روزی که تو آغاز شدی...


آمدی...در پس یکی از همین ساعت ها فرشته ای کوچک با دستانی کوچک پا به این دنیا گذاشت...


فرشته کوچک بود...وقتی آمد آرام آرام در گوشش اذان زمزمه کردند و فرشته کوچک من آسمانی تر شد...فرشته ی آسمانی من خوش آمدی به دنیای گردمان... خوش آمدی آرام جانم...


خوش آمدی به این دنیای گرد و بی سرو ته...


خوش آمدی به دنیایی که دیگر خیلی چیزها حتی دوست داشتن هم بوی نامردی میدهد...


اما به قول رادیو هفتی ها زمین هنوز جای خوبی برای زندگی کردن است...


با همه ی وجود می گویم که خوش آمدی مهربانم...



**مخاطب خاص دارد...به پاس وجودش و حرمت وجودش برایش نوشتم...کسی که بزرگ است و من کوچکم در برابرش...خواستم تنها بخشی از ارادتم را به وجودش به تصویر بکشم...


تنها همین... 

....

 

 

خدایا خیلی دلم گرفته 

همین!!!

کاشکی رو طاقچه دلت آینه و شمعدون می شدم...

هوالغریب...  

کم از تو می نویسم و کم با تو می گویم. 

آزارت می دهم با بی حوصلگی ها، خستگی ها، نبودن ها و گاهی غرغر کردن ها از دنیاهای متفاوت و عقاید مختلف! 

و چه وسعتی دارد دلت که میبخشی ام همیشه. 

بی معرفتم مادرم ...

 

نگاهت به یادم می آورد دیروز رنج هایت را از درد کشیدن هایم. 

نگرانی هایت از خوب نبودن هایم.  

اشک هایت از شکستن هایم. 

ودعاهایت که بدرقه راهم بوده و هست هنوز هم... 

نماز خواندن هایت که دست به بالا میکنی و می دانم داری ما سه هنوز کودک بازیگوشت را دعا میکنی! 

آخ! مادرم چقدر نگاهت حرف دارد. چقدر دل می لرزاند. چقدر دلتنگت بودم و نفهمیدم. 

چقدر بودنت نعمت بزرگی است. خدا را سپاس. 

  

 حرف آخر:مامان عزیزم خیلی دوستت دارم... تولدت مبارک

خدانامه

خداوندا .... تو تنها حقیقت زندگی هستی .... حقیقتی که از فرط ظهور پنهان شده ای .... و ما به سادگی 

 تبدیلت کرده ایم به کمرنگ ترین رنگ این دیار .... آنقدر هستی که دیگر چشمانمان نمی بینند تو را ...  

مانند موسیقی دائمی در دنیا شده ای که چون همیشه نواخته میشود دیگر نمی شنویمش .... و ما به سادگی از کنار بزرگی تو می گذریم .....

خداوندا ... تو در کنار مایی ولی انگار ما در کنار تو نیستیم .... انگار تو مراقب مایی ولی ما مراقب خودمان هم نیستیم ...

 خداوندا کاش می فهمیدیم که تنها هدف زندگی تویی ... که تو ما را آفریدی که به تو برسیم .... ولی آنقدر حواسمان پرت دنیا شد که از یادمان رفتی ....  

و فقط خدایی شدی که در آسمانی و فقط می دانیم هر وقت چیزی خواستیم باید آن را از تو بخواهیم ....  

و به سادگی فراموش کردیم که باید فقط خودت را از تو خواست ... که تو آنقدر عشقی که سراسر وجودمان را گرم میکنی ....  

که اگر تو را داشته باشیم همه چیز داریم و اگر همه چیز داشته باشیم و تو را نه، هیچ چیز نداریم ... هیچ چیز ....

خدایا ... خدایا .... برای بودنت هزاران هزار بار شکر ....  برای اینکه ما بندگان توییم هزاران هزار بار شکر ...

خدایا میدانم که  مشتاق و منتظر مایی .... کاش ما هم به همین اندازه مشتاق تو بودیم ... کاش با تمام وجود حس میکردیم تو تنها مقصد این دنیایی ... و .... کاش ... کاش ... کاش ...

*خداوندا ما را برای خودت تربیت کن ...  

* خدایا تو اله العاصینی ... اگر گناهانمان ما را از تو دور کرده است ... تو که خود ملجا المطرودینی ما را پناه بده ... برای خودت بخواه ...  

کجایید روزهای خوب کودکی ام؟

...

..

نمی دانم کجای دنیا کودکی ام را جا گذاشته ام؟

نمی دانم چرا دیگر این روزها خبری از آن همه آروزهای نجیب کودکی ام نیست؟

کجا رفتند روزهایی که به دنبال قاصدک های سرگردان می دویدم؟

کجایند روزهایی که به سادگی گذشتند؟ به سادگی گذشتند زیرا ساده و بی ریا بودند...

کجا رفتند روزهایی که تنها دغدغه ام این بود که قاصدک های بیشتری را بگیرم و با آرزویی دوباره رهایشان کنم؟

...

ولی حال روزگار آن روی خودش را هم نشانم داده...دیگر نه خبری از آن روزهای پاک و ساده است و نه خبری از آن همه قاصدک...

دیگر دغدغه ام جمع کردن قاصدک ها نیست...دیگر خبری از آن همه سادگی نیست...

تنها یادگار آن روزها خاطرات کودکی ام است...چه خوب گفت شاعر روزهای ناتمام که " پیش از آنکه با خبر شوی   لحظه ی عزیمت تو ناگزیر می شود " ... و من پیش از آنکه گذر زمان را حس کنم کودکی ام را از دست دادم...

    

                          ...

                                    ...

می خواهم برگردم به کودکی ام...دلم می خواهد گاهی همانند کودکی ام برای خواسته هایم گریه کنم...دیگر دلم نمی خواهد در مقابل تمام سختی ها بیاستم و نشکنم...

دلم می خواهد گاهی مثل دوران کودکی ام ببارم...دلم می خواهد گاهی گریه کنم ...بدون این ترس که اشک هایم نشانه ی ضعفم در نظر گرفته شود ...

خسته شدم از این بزرگ شدنی که مرا از آن همه سادگی دور کرده... خسته شدم از این بزرگی که به من یادآوری می کند که در این دنیا نباید خودت باشی...

خسته شدم از این بزرگی که مرا از آن همه آرزوی نجیب دور کرده...

دلم می خواهد همانند کودکی ام به دنبال قاصدک ها بدوم...

دلم می خواهد خودم باشم...

روزهای خوب کودکی ام آمدم سراغتان...

باید بدوم...

..

.

 

 

 

 

 

سبز باشید... 

سهم یا تقدیر

هوالغریب...



این روزها شاید گریه تنها سهم هر کداممان از زندگی باشد...

نمی دانم سهم این روزهایت از زندگی چیست؟


سهم من که این روزها تنها یک رویاست... 


راستی فهمیدی عمق دردم چه زیاد است؟!


فهمیدی این روزها چه تنها مانده ام در بین آدم هایی که هستند و مجبورم که بینمشان به روی خودم نیاورم که چه دردی می کشد ماهی کوچکی که در دلش آرزویی بزرگ است...


آرزوی بودن ِ تو...


تنها همین...


... 

پ.ن:دارم از درد قلب میمیرم...خدایا خودت به دادم برس