♥¸.•*`*•.¸ღZOHREღ¸.•*`*•.♥

♥¸.•*`*•.¸ღZOHREღ¸.•*`*•.♥

این دختر تلخ می نویسد اینجا چراغ امیدی روشن نیست حواست به شادیت باشد
♥¸.•*`*•.¸ღZOHREღ¸.•*`*•.♥

♥¸.•*`*•.¸ღZOHREღ¸.•*`*•.♥

این دختر تلخ می نویسد اینجا چراغ امیدی روشن نیست حواست به شادیت باشد

....

می ترسم از بعضی آدمها ...
آدمهایی که امروز دوستت دارند و فردابدون هیچ توضیحی رهایت می کنند
آدمهایی که امروز پای درد دلت می نشینند و فردا بیرحمانه قضاوتت می کنند ...
آدمهایی که امروز لبخندشان را می بینی و فردا خشم و قهرشان ...
آدمهایی که امروز ...
قدرشناس محبتت هستند و فردا طلبکار محبتت ...
آدمهایی که امروز با تعریف هایشان تو را به عرش می برند و فردا سخت بر زمینت می زنند ...
آدمهایی که مدام رنگ عوض می کنند ...
امروز سفیدند، فردا خاکستری، پس فردا سیاه ...
آدمهایی که فقط ظاهرا آدمند ...
چیزی هستند شبیه مداد رنگی های دوران بچگی مان !!
هر چه بخواهند می کشند ...
هر رنگ که بخواهند می زنند ...   

پی نوشت:خدای زیبای من همه لحظه هایم بی تو خاموش می شوند … چراغی روشن کن ، من از بی تو بودن میترسم...  

برای مخاطب خاص:من خودم هستم،توچی؟؟

 هوالغریب 

 خسته ام.

قحطی واژه است.!

و نگاهی پر از حرف، پر از درد و دلشوره و بغض.

مرا برسان به ثانیه رویش. برسانم به مرز آغاز. ببرم به دلخوشی رویا.

بگیر نگاهم را از این حس غریب نا آشنایی که روحم را ذره ذره می خورد!

برسان دستانم را به لمس عمق مهربانی هایت.

همان جا که مثل پرنده ای بال و پرم می دهی به پرواز و عشق میکنی از اوج گرفتن هایم!

ببر وجودم را متصل کن به ثانیه دلتنگی که فقط از آن من باشد و بس!

و بگیر و جدا کن چشم را از این جویبار جاری!

قحطی واژه است! طومار می نویسم و باز کم است! ادا نمی شود دردم!

دنیا را جا می دهم در جیب هایم! دوست داشتن را در چشمم و درد را در گلو! و مهر را روی لب هایم.

دست می گشایم به استقبال باختنی دوباره می روم! می بازم مثل همیشه!

  ..........................................

وکسی اینجاچراغ جادو دارد؟عرضی نیست جز اینکه به زحمت همان غولش رابه من قرض دهد.. 

ودوست دارم بخوابم و دیگه بیدار نشم....خدایا خیلی خیلی خسته ام....تنها ترسم از مرگ گریه های مامانمه وگرنه....  

وحرف آخر:آروز میکنم که .......آرزو را که بلند نمی گویند!می گویند؟

 هوالغریب....

 

دلم می خواهد از عزیز دلهایم کسی با من تماس بگیرد تا فقط بپرسد چگونه ای ؟ 
و من روراست بگویم بدم . هیچ خوب نیستم .
و
یک ساعت بعد دم در خانه باشد تا مرا ببرد هوایی بخورم و باز بپرسد چگونه ای و منی که  آرامتر شدم ، روراست بگویم بهترم !

مثل او...

هوالغریب....

 

خسته و بی تاب گوشه ای می نشینم... 


ذهنم شلوغ تر از همیشه است....به همه چیز فکر می کنم ..به کشورم...به خودم...به اتفاقات زندگی ام...به دغدغه هایم..به بازی های عجیب این روزگار با خودم...حتی به او...به همه چیز و همه کس فکر می کنم...فکر می کنم در مملکتی زندگی می کنم که اختلاسی میشود در آن که آب هم در دل هیچ کس تکان نمی خورد...مبلغی که اگر کوروش از زمان زندگی اش تا بحال ماهی 150 میلیون کنار می گذاشت تا به امروز میشد همان مبلغ... 


شرمنده ایم کوروش کبیر...آبروی قوم نجیب پارس را بردیم... 


یادم می افتد در کشوری زندگی می کنم که  همه برای صف اول نماز ایستادن چه ها که نمی کنند...مهم صف اول بودن است....نماز که مهم نیست...صف اول که بیاستی قبول است...در مملکتی با این اعتقاد زندگی می کنم.... 


خیلی حرف ها را نمی شود گفت...دلم به درد آمد... 


خدایا چقدر این روزها غریبی تو!!! 

بی خیال سیاست...خیلی وقت است عطایش را به لقایش بخشیده ام...خیری نداشت...همه اش شر بود...چون سیاست در این روزگار یعنی حرف طرف قدرت را بزنی...آن وقت تا دلت می خواهد سیاسی باش و حرف سیاسی بزن...کسی کاری به کارت ندارد...این روزگار با خدا هم سیاست می شود...آهی از عمق وجود می کشم و بی خیالش می شوم...   


بی خیالش می شوم و شروع می کنم به نوشتن برای او....از او می خواهم که من را به خاطر همه چیز ببخشد...از او می خواهم که به چشمانم نگاه کند و از عمق چشمانم بفهمد که چقدر خسته ام... 


و ته دلم با خودم می گویم که آدم ها چه موجودات عجیب و پیچیده ای هستند...و به احساسات عجیبم می خندم...از این که لحظه ای پیش از این حس سرشار نبودم و حال دلتنگی تمام وجودم را به بازی گرفته و با خودم می گویم که هیچ کس برایم مثل او نمی شود... 


برایش تا می توانم در قلبم می نویسم...خیلی وقت است خیلی حرف ها را ناگفته در قلبم می گذارم...زیرا می دانم که او من را می شناسد و حرف هایم را می داند...  

 آخر او همه ی وجود خسته ی من است...

آخر قصه

هوالغریب....



خیلی وقت است که دیگر آخر نمایشنامه ها خوب نیست...دیگر ته قصه آدم بدها نمی میرند...زنده می مانند و تا می توانند جان می گیرند..اینجا همه چیز برعکس است...آخر اینجا همه از دین تنها لافش را یاد گرفته اند...یاد گرفته اند که حرف خوب بزنند...انگار متنی را حفظ کرده اند...اینجا حتی خدا هم غریب مانده...اینجا هیچ چیز عوض نمیشود...اینجا سیاست  یعنی همه چیز خودت را بسازی حتی اگر به قیمت کشتن باشد...


اینجا دیگر مردان غیرت ندارند...زیرا غیرتشان را لولو برده است...همان مثل معروفی که رئیس جمهور محترممان هم از آن استفاده می کند...آخر رئیس جمهور که عفت کلام لازم ندارد...


این چیزها برای غصه هاست...همان قصه ها که وقتی بچه بودم از رادیو گوش می دادم...از برنامه شب بخیر کوچولو...از آن فصه ها که تهش تمام آدم بدها می مردند و دنیا گلستان می شد...


رئیس جمهور عفت کلام لازم ندارد که هیچ بلکه باید در مقابل گرانی و فقر مردم بگوید که برویم از محل آن ها خرید کنیم...


اینجا تاریک است...سیاه است...


اینجا حتی با امام زمان هم سیاست می شود...در جلساتشان برای ایشان صندلی خالی می گذارند...آخر یادتان که نرفته اگر می توانستند علی اشان را هم معصوم اعلام می کردند...این ها نه مسلمانند و نه کافر...


ولی کافر بودن شرف دارد به این گونه بد نام کردن دینی که کامل ترین است...بد نام کردن دینی که اسلام است...


اینجا آخر قصه تنها برای آن هایی خوب است که مثل آن ها باشد...علی اشان را معصوم بداند...


اما....


اما من این قصه و پایانش را نمی خواهم...


شاید این حق به این زودی ها گرفتنی نباشد...شاید خیلی حرف ها گفتنی نباشد...شاید نشود با دست خالی و تنها تغیرشان داد...اما اینجا سکوت نمی کنم...


زیرا اینجا سکوت یعنی رضایت...


خدای من بزرگ تر از این حرف هاست که حق ما را نگیرد...