♥¸.•*`*•.¸ღZOHREღ¸.•*`*•.♥

♥¸.•*`*•.¸ღZOHREღ¸.•*`*•.♥

این دختر تلخ می نویسد اینجا چراغ امیدی روشن نیست حواست به شادیت باشد
♥¸.•*`*•.¸ღZOHREღ¸.•*`*•.♥

♥¸.•*`*•.¸ღZOHREღ¸.•*`*•.♥

این دختر تلخ می نویسد اینجا چراغ امیدی روشن نیست حواست به شادیت باشد

روزپدر مبارک...

هوالغریب... 

پدر عزیزم... 

افتخار وجودم این است که دخترت بوده ام ، هستم . افتخار اندیشه ام این است که سایه ی پدرانه ی تو بر سر قد کشیدن ها و بزرگ شدن هایم بوده است . افتخار سرم این است که دست نوازش پدرانه ی تو نوازشگر دلتنگی های دخترانه ام بودند .


آری افتخار می کنم به تو پدرم . افتخار می کنم که پدرم هستی ، تربیت ام کردی درست مثل خودت ! روزت مبارک...

 

باباجونم روزت مبارک...  

for faezeh

همیشه بهانه ای برای نوشتن و نگاشتن از نگاره های زنگار گرفته  ی زندگی لازم است. 

حال آنکه آن بهانه خود نگاری ابدی بر صفحه ی دل و جان آدمی باشد. 

بهانه من اوست.اویی که شاید هیچوقت این پست را نبیند ونخواند. 

کسی که دیروز رسم رهایی را به من آموخت. 

اویی که نجاتم دادو با کارش نشانم دادهنوز هم هستند کسانی که جز خود نیز دیگران هم دوست دارند. 

فهمیدن آیین انسانیت کار سختی نیست اما به کار بستن و تثبیت و استمرار آن در عمل حاجتمند فکر و تامل بیشتری ست. 

ای آنکه در ابتدا فقط و فقط دبیرم بودی:نمیدانی که با کارت سفیرم شدی و حال مدیرم. 

مدیر دل و جانم شدی و غافلی که کلید قفل دلم در دستان پرمهرت جا مانده است. 

تو درست در آن زمانی آمدی که پررنگ های زندگیم کمرنگ.... 

و کمرنگ های غمرنگش پررنگ شده بود. 

و چه زیبامرا از هرچه رنگ ونیرنگ بود رهانیدی... 

تو برایم آسمانی به ارمغان آوردی

  آسمانی که میتوان در شب تارش هم روشنایی و تلالو ستارگانش را نظاره گر بود... 

و نشانم دادی که در اوج تاریکی نیز امیدهانمرده اند. 

.. 

.. 

.. 

.. 

.. 

پ.ن:ای ناز دلنواز من امسال انگار همه سنگ شده اند حتی آنانی که سال پیش ادعای دوستی داشتن........ومن چقدر در میانه ی این میدان تنهایم. 

پ.ن:در حوالی کوچه پس کوچه های مهربانی....گر نشانی از من بود آنرا بخاطر بسپار....شاید این نشان روزی گواه بی نشانیم باشد. 

پ.ن:هوس پرواز دارم...امادیگر بار گناهانم آنقدر سنگین شده که حتی پریدن برایم سخت است. 

پ.ن:پریشانم میخواستم بگویم از آدمیان دلگیرم دیدم حق نیست..... 

 

حرف آخر:روز معلم رو بهتون تبریک میگم...خیلی دوستتون دارم....دستای مهربونتونو میبوسم.... 

ببخشید خیلی فرصت ندارم که بخوام بنویسم مجبور شدم همون نوشته پارسال رو بذارم.....

تقدیم به هستی زندگی ام مادر....

هوالغریب....  

تو سرپناه منی در لحظه های بی کسی ، تو قبله امید منی در لحظه های دلواپسی
به تو پناه می برم ای مادرم ، ای تو تنها بهانه برای زندگی ام .
تویی تنها فرشته که زندگی ام با تو مثل بهشته.
زندگی با تو چقدر شیرین است ، عشق با تو معنای واقعی یک عشق است .
در لحظه های غم و غصه تنها همدرد قلب شکسته ام تویی.
ای مادرم ، هستی ام ، یاورم شاخه گلی پر از محبت و عشق را تقدیم به تو میکنم در این روز زیبا ، روز تو ، بهترین روز زندگی ام.
هر چه در این روز بزرگ تقدیم به تو کنم باز هم ناچیز است .
دستان مهربانت را میبوسم ، تا پاسخ محبتهایت را بدهم .
هر روز من ، تمام لحظه های زندگی ام ، روز تو است ، هدیه من به تو در لحظه های زندگی تا زنده ام پاسخ مهر و محبتت به من است.
تا لحظه ای که زنده ام هر چه که به تو محبت کنم باز هم کم است ، محبتهای تو به اندازه یک دنیا ، حتی بیشتر از آن است.
ای مادرم به تو پناه می برم ، ای یاورم ، به تو ایمان دارم و تو را رفیق شب و روز زندگی ام میدانم.
بخوان برایم قصه مهر و محبتت را مثل بچگی ، تا با صدای مهربانت به خواب روم.
با دستان گرمت گونه مرا نوازش کن تا احساس آرامش کنم.
احساس کنم تا مادر هست هیچ غمی در زندگی نیست ، تا مادر هست هیچ لحظه تلخی در لحظه هایم نیست.
ای مادر تا تو هستی همه چیز زیباست ، معنای محبت برایم بامعناست.
با مهر تو زندگی میکنم  و با محبتهایت نفس میکشم ، پس با مهر و محبتت همیشه شادم.
تو یک عشق ماندگاری ، تو همچو ماه روشن بخش شبهای مایی.ای مادرم در این روز قشنگ ، در روز تو ، مثل همه روزها میگویم که خیلی دوستت دارم ، دستانت را میفشارم ، میبوسم و شاخه گلی با یک دنیا محبت به تو تقدیم میکنم 

خیلی دوست دارم...ایشاالله همیشه همیشه سالم باشی...

*مهدی لقمانی

دگرگونی همگانی

من هیچ وقت سال ها را از هم جدا نکرده ام. هیچ وقت نگفته ام امسال سال خوبی بود یا
بد. در نظرم زندگی همیشه یک تکه ی به هم چسپیده ی ادامه دار بوده، که تعریف یک
نقطه ی شروع و پایان آن هم به شکل سال برایش بی معنی بوده. زندگی همیشه برایم
فقط یک نقطه ی شروع و پایان داشته: تولد و مرگ.  

در نظرم تصمیم برای تغییر در سال جدید خنده دار است، شبیه قول های بچگی است که
بزرگ تر ها لحظه ی تحویل سال ازت می خواستند. و فهمیدن این موضوع، با تمام بچگی ات،
که بزرگ تر ها خودشان هیچ وقت و به هیچ دلیلی عوض نمی شوند.
 

من سال هاست لحظه های آخر سال به خودم قول های الکی نمی دهم. می دانم تصمیم
برای عوض شدن آن هم به این دلیل که سال نو می شود خنده دار است، سال نو انگیزه ی
کافی نیست. لااقل برای من نیست، چرا که فکر می کنم، "تغییر" یک مسیر دائمی است.
من برای عوض شدن دلیل می خواهم. دلیلی واضح تر و با معنی تر. بهار برایم کافی نیست 

عید را هم دوست ندارم. نمی فهمم، دیگران چرا برای آمدن عید ذوق می کنند؟ پس چرا من
این طور به اسفند می چسبم و ازش می خواهم نرود؟ 


مامان داشت تقویم جدید را توی کتابخانه می گذاشت که چشمم به عدد رویش افتاد. جا خوردم.
۱۳۹۲؟ چه عدد بزرگی بود. کی این همه سال گذشته بود؟! کی این عدد این قدر بزرگ شده بود؟!
چرا این عدد برایم این قدر بزرگ و نامانوس بود؟
می گویم:" از مردن بیزارم، و از پیر شدن حتی بیشتر از مردن." 
دیگران برای همین ذوق می کنند، برای یک سال پیرتر شدن؟! برای قدمی به گور نزدیک شدن؟
پس چرا دل من این قدر از این بهار می گیرد؟  

 

پیشاپیش سال نو مبارک...

for faeze

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

....

می ترسم از بعضی آدمها ...
آدمهایی که امروز دوستت دارند و فردابدون هیچ توضیحی رهایت می کنند
آدمهایی که امروز پای درد دلت می نشینند و فردا بیرحمانه قضاوتت می کنند ...
آدمهایی که امروز لبخندشان را می بینی و فردا خشم و قهرشان ...
آدمهایی که امروز ...
قدرشناس محبتت هستند و فردا طلبکار محبتت ...
آدمهایی که امروز با تعریف هایشان تو را به عرش می برند و فردا سخت بر زمینت می زنند ...
آدمهایی که مدام رنگ عوض می کنند ...
امروز سفیدند، فردا خاکستری، پس فردا سیاه ...
آدمهایی که فقط ظاهرا آدمند ...
چیزی هستند شبیه مداد رنگی های دوران بچگی مان !!
هر چه بخواهند می کشند ...
هر رنگ که بخواهند می زنند ...   

پی نوشت:خدای زیبای من همه لحظه هایم بی تو خاموش می شوند … چراغی روشن کن ، من از بی تو بودن میترسم...  

برای مخاطب خاص:من خودم هستم،توچی؟؟

آوای خدا همیشه در گوش دل است....

 هوالغریب.. 
می خواهی با خدا رفیق شوی اما نمی دانی چگونه! همیشه احساس میکنی دلت برای خدا تنگ است! احساس دوری میکنی فکر میکنی او تو را دوست ندارد! صدایت را نمی شنود

و میخواهی عاشق خدا باشی میخواهی اسمش که میاید قلبت به تپش بیفتد بدنت گرم شود و خون در رگهایت بدود دلت میخواهد نوازش خدا را احساس کنی  از اینکه تا بحال نتوانسته ای حس خوبی با او داشته باشی ناراحتی دلت میخواهد سرت را که بر خاک میگذاری دیگر بر نداری با خود میگویی چرا نمیتوانم ذکر خدا را عاشقانه بگویم؟ آنچنان که معشوقه خود را در دنیا صدا میزنم چرا نتوانسته ام تو را همان گونه صدا بزنم؟

چرا اینقدر غفلت دارم ؟ میگویی چرا ذکر خدا برای من شیرین نیست؟ چرا محبت خدا در دلم نیست؟ ناامید میشوی و میگویی:من از کجا ! عشق از کجا! تو مرا برای چه میخواهی! تو عشق مرا میخواهی چه کار؟ این همه عاشق!

آه میکشی دلت میسوزد پیر باشی یا جوان فرقی نمیکن آرزو آرزوست دنبال چاره میگردی

دلت میخواهد به خدا بگویی : معبودا!

عمریست در انتظارم که مرا هم صدا کنی آخر دلم هوای تو را دارد هوای عاشقی...

اگر چه عارف نیستم اما میخواهم عاشق باشم و بودو نبودم را فدای تو کنم...

آیا میشود مرا هم صدا کنی؟!

... و خوب که دقت میکنی صدایی میشنویی که میگوید: من تو را هم خواندم هر روز و هر ساعت به دلت نگاه کن آیا صدای من در گوش دلت نپیچیده ؟ آیا نامه مرا نخوانده ای؟ آیا من مشتاقت نبوده ام؟ آیا نشانه هایم را ندیده ای؟!

مریض شده‌ام
تلاش زیادی کردم
بار سنگینی بود
فکر کردم تنهایی می‌توانم
با هیچ کس حرف نزدم
کمرم شکست
کاری هم پیش نبردم
روزی دکتر می‌گوید
دیر آمدی 

 

غده هایی در گلویم است  

درد دارند

روزی دکتر می گوید 

از تکثیر پیاپی حرف های نزده است 

مشکوک می شود 

شاید از تکثیر حرف های بی جواب مانده است   

خسته‌ام
خیلی خسته
به من جایی بدهید
می‌خواهم بخوابم
من مریض شده‌ام
یک تخت خالی به من بدهید
یک دنیای خالی  
یک قلب خالی... 

با سرنگ مغرم را تهی کنید
من مریض شده‌ام
مرا نجات دهید... 

مرا نجات دهید!!!! 

 

برای مخاطب خاص:  

به زندگی ام  رنگ ببخش!کاری کن که شاد باشم!تلاش هایم بی حواب مانده و من حسته تر از اونی ام که باز بخواهم التماست کنم که بمانی!خودت بمان!باورم کن!انرژی بده!دستی باش که اشک هایم رو پاک کند!باور کن که خوب نیستم!بلندم کن!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

 هوالغریب 

 خسته ام.

قحطی واژه است.!

و نگاهی پر از حرف، پر از درد و دلشوره و بغض.

مرا برسان به ثانیه رویش. برسانم به مرز آغاز. ببرم به دلخوشی رویا.

بگیر نگاهم را از این حس غریب نا آشنایی که روحم را ذره ذره می خورد!

برسان دستانم را به لمس عمق مهربانی هایت.

همان جا که مثل پرنده ای بال و پرم می دهی به پرواز و عشق میکنی از اوج گرفتن هایم!

ببر وجودم را متصل کن به ثانیه دلتنگی که فقط از آن من باشد و بس!

و بگیر و جدا کن چشم را از این جویبار جاری!

قحطی واژه است! طومار می نویسم و باز کم است! ادا نمی شود دردم!

دنیا را جا می دهم در جیب هایم! دوست داشتن را در چشمم و درد را در گلو! و مهر را روی لب هایم.

دست می گشایم به استقبال باختنی دوباره می روم! می بازم مثل همیشه!

  ..........................................

وکسی اینجاچراغ جادو دارد؟عرضی نیست جز اینکه به زحمت همان غولش رابه من قرض دهد.. 

ودوست دارم بخوابم و دیگه بیدار نشم....خدایا خیلی خیلی خسته ام....تنها ترسم از مرگ گریه های مامانمه وگرنه....  

وحرف آخر:آروز میکنم که .......آرزو را که بلند نمی گویند!می گویند؟

نکته ی مهم !
اگه کسی بهت بی احترامی کرد و ارزشت رو آورد پایین، دنبال هر دلیلی که خواستی بگرد! همه ی دنیا رو محکوم کن اما یه چیزی رو یادت نره : همش تقصیر خودته!!!  

خدا میدونه که مدت هاست دلم برای یه آرامش پایدار و ساده لک زده . یه چیزی مثل یه خواب خوب ، یه مرگ بی شیون ..... 

اصلا میدونی چیه؟؟ 

دیگه خسته شدم از این همه توقع...ناامیدی...گلایه...سردرگمی...سر گمشده کلاف زندگیم سر پیدا شدن نداره!!!!