♥¸.•*`*•.¸ღZOHREღ¸.•*`*•.♥

♥¸.•*`*•.¸ღZOHREღ¸.•*`*•.♥

این دختر تلخ می نویسد اینجا چراغ امیدی روشن نیست حواست به شادیت باشد
♥¸.•*`*•.¸ღZOHREღ¸.•*`*•.♥

♥¸.•*`*•.¸ღZOHREღ¸.•*`*•.♥

این دختر تلخ می نویسد اینجا چراغ امیدی روشن نیست حواست به شادیت باشد

دلم گرفته...

امروز خسته تر از دیروزم...
کاش میشد گوشه ای نوشت:خدایا...
امشب خیلی خسته م فردا صبح بیدارم نکن...  

همین... 

مثل او...

هوالغریب....

 

خسته و بی تاب گوشه ای می نشینم... 


ذهنم شلوغ تر از همیشه است....به همه چیز فکر می کنم ..به کشورم...به خودم...به اتفاقات زندگی ام...به دغدغه هایم..به بازی های عجیب این روزگار با خودم...حتی به او...به همه چیز و همه کس فکر می کنم...فکر می کنم در مملکتی زندگی می کنم که اختلاسی میشود در آن که آب هم در دل هیچ کس تکان نمی خورد...مبلغی که اگر کوروش از زمان زندگی اش تا بحال ماهی 150 میلیون کنار می گذاشت تا به امروز میشد همان مبلغ... 


شرمنده ایم کوروش کبیر...آبروی قوم نجیب پارس را بردیم... 


یادم می افتد در کشوری زندگی می کنم که  همه برای صف اول نماز ایستادن چه ها که نمی کنند...مهم صف اول بودن است....نماز که مهم نیست...صف اول که بیاستی قبول است...در مملکتی با این اعتقاد زندگی می کنم.... 


خیلی حرف ها را نمی شود گفت...دلم به درد آمد... 


خدایا چقدر این روزها غریبی تو!!! 

بی خیال سیاست...خیلی وقت است عطایش را به لقایش بخشیده ام...خیری نداشت...همه اش شر بود...چون سیاست در این روزگار یعنی حرف طرف قدرت را بزنی...آن وقت تا دلت می خواهد سیاسی باش و حرف سیاسی بزن...کسی کاری به کارت ندارد...این روزگار با خدا هم سیاست می شود...آهی از عمق وجود می کشم و بی خیالش می شوم...   


بی خیالش می شوم و شروع می کنم به نوشتن برای او....از او می خواهم که من را به خاطر همه چیز ببخشد...از او می خواهم که به چشمانم نگاه کند و از عمق چشمانم بفهمد که چقدر خسته ام... 


و ته دلم با خودم می گویم که آدم ها چه موجودات عجیب و پیچیده ای هستند...و به احساسات عجیبم می خندم...از این که لحظه ای پیش از این حس سرشار نبودم و حال دلتنگی تمام وجودم را به بازی گرفته و با خودم می گویم که هیچ کس برایم مثل او نمی شود... 


برایش تا می توانم در قلبم می نویسم...خیلی وقت است خیلی حرف ها را ناگفته در قلبم می گذارم...زیرا می دانم که او من را می شناسد و حرف هایم را می داند...  

 آخر او همه ی وجود خسته ی من است...

حرف های یواشکی

گم شده ای در این دنیای غریب بودم که پیدایم کردی... 

 

وقتی پیدایم کردی دیدی که چقدر خسته و پژمرده بودم ..دیدی که خستگی ام از زندگی در اوج جوانی غبار غم بر چهره ام نشانده بود... دیدی که دنیا و رسم های عجیبش چه بر سرم آورده بود... 

 

آخ که چقدر دلگیر بودم... 

 

دیدی که... 

 

به موقع به دادم رسیدی ...مثل همیشه ... 

 

اگر به دادم نمی رسیدی حتما شانه هایم توانش را از دست می داد...  

خدای مهربانم...پناه بی کسی هایم...عزیز دلِ خسته ام... دنیای این روزها آن قدر عجیب است که گاهی توجیه اتفاقات آن سخت ترین کار دنیا می شود...   

نمی دانم از چه چیز این دنیا برایت بگو یم... از دورغ هایش...از دورنگی هایش...از  فریب هایش...از نامردی هایش...از چه چیز آن بگویم؟  

 از هیچ کدام آن ها چیزی نمی گویم...چون خوب می دانم که در این میان این ماییم که ارزش زندگی را از یاد برده ایم...  

 

به اینجا که می رسم دیگر نمی دانم چه بگویم...از خودم خجالت می کشم... خجالت می کشم که تو به من گفتی که اشرف مخلوقاتت هستم ولی من با این همه لطفی که در حقم کردی چه کردم؟  

به این ها که فکر می کنم بعضی گلویم را می فشارد...بغضی گلویم را می فشارد که چطور هم می توان اشرف مخلوقاتت بود هم پر از تزویر...  

کاش میشد چشم ها را بست و باز کرد...آن وقت اثری از این همه بدی باقی نمانده باشد... 

خدایا خسته ام...چشمانم خسته است..پناهم ده...می خواهم بخوابم...  

صدایت آرام در گوشم پیچید که من اینجا بودم تو مرا پیدا کردی نه من...  

 

 

                                                                            چه آرامش خوبی... 

آخر قصه

هوالغریب....



خیلی وقت است که دیگر آخر نمایشنامه ها خوب نیست...دیگر ته قصه آدم بدها نمی میرند...زنده می مانند و تا می توانند جان می گیرند..اینجا همه چیز برعکس است...آخر اینجا همه از دین تنها لافش را یاد گرفته اند...یاد گرفته اند که حرف خوب بزنند...انگار متنی را حفظ کرده اند...اینجا حتی خدا هم غریب مانده...اینجا هیچ چیز عوض نمیشود...اینجا سیاست  یعنی همه چیز خودت را بسازی حتی اگر به قیمت کشتن باشد...


اینجا دیگر مردان غیرت ندارند...زیرا غیرتشان را لولو برده است...همان مثل معروفی که رئیس جمهور محترممان هم از آن استفاده می کند...آخر رئیس جمهور که عفت کلام لازم ندارد...


این چیزها برای غصه هاست...همان قصه ها که وقتی بچه بودم از رادیو گوش می دادم...از برنامه شب بخیر کوچولو...از آن فصه ها که تهش تمام آدم بدها می مردند و دنیا گلستان می شد...


رئیس جمهور عفت کلام لازم ندارد که هیچ بلکه باید در مقابل گرانی و فقر مردم بگوید که برویم از محل آن ها خرید کنیم...


اینجا تاریک است...سیاه است...


اینجا حتی با امام زمان هم سیاست می شود...در جلساتشان برای ایشان صندلی خالی می گذارند...آخر یادتان که نرفته اگر می توانستند علی اشان را هم معصوم اعلام می کردند...این ها نه مسلمانند و نه کافر...


ولی کافر بودن شرف دارد به این گونه بد نام کردن دینی که کامل ترین است...بد نام کردن دینی که اسلام است...


اینجا آخر قصه تنها برای آن هایی خوب است که مثل آن ها باشد...علی اشان را معصوم بداند...


اما....


اما من این قصه و پایانش را نمی خواهم...


شاید این حق به این زودی ها گرفتنی نباشد...شاید خیلی حرف ها گفتنی نباشد...شاید نشود با دست خالی و تنها تغیرشان داد...اما اینجا سکوت نمی کنم...


زیرا اینجا سکوت یعنی رضایت...


خدای من بزرگ تر از این حرف هاست که حق ما را نگیرد...

هوالغریب

هو الغریب...  

به راستی که این اسمت عجیب مرا به فکر فرو برد...به راستی که چه سخت است حس کنی تنها و غریب مانده ای در این دنیای گرد به ظاهر بزرگی که در مقایسه با تمام هستی غباری بیش نیست... 

من هم غریبم مثل تو... 

 

اما درد غربت تو به راستی دو چندان است...وقتی که فکر می کنم حتی خدایم هم غریب است عجیب دلم یک جوری میشود... وقتی تو حرف از غربت می زنی پس ما دیگر چه بگوییم؟؟ 

 

درد غربت تو آن هم در میان آدمیانی که خود خلقشان کردی و اشرف مخلوقاتت قرارشان دادی به راستی سخت است... 

 

نمی دانم ولی من هم مثل تو این روزها احساس غربت می کنم...احساسی که یک جورهایی دارد تمام دارایی ام را به بازی می گیرد... 

 

حرف های زیادی دارم برای گفتن اما کاش قدرت کلمات بیشتر از این حرف ها بود... 

و خیلی بیشتر حرف دارم برای نگفتن... 

 

اما حال سکوت بهترین چاره است... 

هوالغریب... نمی دانم خوابم یا بیدار...فقط حس می کنم باد خنکی به صورتم می خورد و موهایم را به صورتم میزند و در هوا تکانشان می دهد...چشمانم بسته است ...فکر نمی کنم...اجازه می دهم ریه هایم پر شود از این همه اکسیژن...فقط نفس می کشم...عمیق...عمیق...تا عمق وجودم خنک میشود...چه آرامش خوبی!!! همین است...این همان چیزی است که می خواهم...رها شدن از تمام زشتی ها و نامردی های این دنیا که هر روز که میگذرد بیشتر سرگردانمان می کند... دنبال همین بودم...لحظه ای رهایی از تمام دردهای دنیا...و شاید لحظه ای خندیدن به دردهای این دنیا...از آن خنده های تلخ... اما ناگهان در این شب تاریک صدای ناهنجار ماشینی که در این نیمه شب هم دوست دارد با صدای بلند آهنگ گوش بدهد خراب می کند تمام این آرامش شبانه ی مرا... آخر یکی نیست بگوید نصفه شب با صدای بلند آدم سوسن خانم گوش می دهد؟؟ اما چه بگویم که همیشه میگویند از ماست که برماست... خلاصه که خراب شد آرامش من و من دوباره غرق افکار همیشگی ام شدم... و یادم افتاد که این دنیا هنوز هم گاهی بی رحم میشود...یادم افتاد که این دنیا هنوز هم برای هر کس درد می آورد...یادم افتاد که دنیا هنوز نامرد است و ما هم دامن می زنیم بر این همه نامردی... حرف ها زیاد است...آن قدر زیاد که می مانم از کجا بگم...از بی رحمی ها خودمان نسبت به هم بگویم یا بی رحمی خودمان نسبت به خدا؟؟ از چه بگویم؟از این بگویم که این روزها کافیست در این سایت های خبری بگردی؟؟ هر روز می شنوی در گوشه ای از این مملکت کسی را کشته اند آن هم به بدترین وضع...نه...نه...از این نمی گویم...دلم به درد آمد...و هزاران مورد دیگر از زشتی های این دنیای گرد... خدایا بی خیالی و فراموشی چیز خوبی است...پس چرا من نمیتوانم بی خیال باشم؟ آخر این میان تو از همه غریب تری...گناه تمام اشتباهات ما گردن تو می افتد... عجب اشرف مخلوقاتی هستیم ما... حرف زیاد است...اما بهتر است این حرف ها بشود همان حرف های نگفته...درد هم زیاد است... اما مرهم دردهایم تو دیگر تنهایم نگذار...بمان برای زهره ی کوچکت...  

پ.ن:به دعاهایتان محتاجم.... 

پ.ن:مدتی نیستم.... 

سبز باشید.

اینم عکس کیکی که روز مادر واسه مامان جونم گرفتم...

 

 

  

 

 

پ.ن:حال و هوای این روزهایم غریب است . گیجم , گنگم , بارانی ام اینروزها ... دلشوره ای مدام بر لحظه هایم چنگ می زند و ترسی عجیب دلم را می آشوبد. نیستم ! در خودم نیستم , با خودم نیستم , در زمین نیستم ... جایی میان خلا سرگردانم انگار . یا شاید که خوابم .. خوابی که تعبیر بیداریش را نمی دانم و چه می ترسم از لحظه ای که بیدار شوم و دریابم که دستانم خالیست ... می ترسم ... !

دعاهایتان آرامم می کند.

عاشقانه ای کوتاه برای مادر....

مادر خوبم...  

من چگونه تو را بستایم؟قطره از وسعت دریا بگوید؟سنگ،مروارید را وصف کند؟خار،لطافت گل را بستاید؟ظلمت،روشنایی را وصف کند؟و.... و انسان از فرشته سخن بگوید؟  

مادر مهربانم...آنگاه که آسمان زندگی ام را ابر غم می پوشاند،تو خورشید تابانی،در دریای پرتلاطم زندگی،تو بهترین کشتیبانی،در کویر سوزان رنج ها،تو تنها سایبانی!در صحرای تنهایی،تو بهترین همسفری!در انبوه علف های هرز یاس،تو تنها گل خندانی!در کوچه پس کوچه های هراس انگیز زندگی تو مشعل فروزانی!....  

و بگذار حقیقت را بگویم: 

 برای قلب من ضربانی.... 

 

خداوند هر روز ستایشگر توست،خورشید عالم تب را عیان میکند تا زینت گردن تو باشد،و هر شب،ماه و ستارگان را هدیه می آورد تا آراینده ی دستان مهربان تو باشند... 

 

مادر خوبم... 

هدیه من به تو تلاش من خواهد بود:همواره میکوشم تا مایه ی آسودگی خاطر نازنینت باشم....   

 

زهره/اردبهشت ۹۱

حرف آخر:

خدایا هرکه هستم،هرچه هستم 

به یک لحظه فدای مادم کن

FOR Shadi

این هم آخرین پست این نیمه شبی که فقط نوشتم...


نوشتم و نوشتم در دفترم...


آخر انگشتانم با خودکار و دفتر آشنا ترند تا با کیبورد...

دفتر حس بهتری برایم دارد...انگار جان دارد...


همه ی امشبم را در این جمله خلاصه می کنم:




بیشتر از همیشه دوستت دارم....


فقط همین...


پ.ن:انگار دلم سنگین است...واقعا سنگین است...خیلی چیزها روی دلم سنگینی می کند...

خدا زنده است...

خدایا! دوباره آمدم تا از حرفهایی که این روزها گفتنش سخت است فقط با تو صحبت کنم...حرف هایی که دلم را به درد می آورد ولی مجبور به سکوتم... 

 خدایا، شناسنامه ام می گوید که ۱۷ سال است که به این  دنیا آمده ام و مدت زمانی است  که برایت می نویسم،اما  هنوز هم بی جوابم...بی جواب سوال هایی که قلب و روحم را به درد می آورد... 

بی جواب سوال هایی که گاهی مجبور می شوم با تلنگری به آنها بگویم قدری یواش تر به ذهنم هجوم بیاورید... سوال پشت سوال... و این همه سوال مرا در برزخی گذاشته که دیگر خیلی چیز ها برایم سخت شده...  

برایم سخت شده که اعتماد کنم...برایم سخت شده که گاهی حقیقت و دروغ را از هم تشخیص دهم... 

این روزها همه حق را به خودشان می دهند... اصلا این روزها چه کسی راست می گوید؟؟

همه ی آدم ها که خوب حرف می زنند پس چرا هیچ چیز سر جای خودش نیست؟؟ مشکل کجاست؟ 

.... 

همه بیشتر از این که به اعتقاداتشان عمل کنند فقط خوب حرف می زنند...چه حرف درست و بجایی که می گویند :از ماست که برماست...  

این روزها همه از عشق می گویند ولی این روزها فقط در کتاب ها می توان عشق را یافت و می توان به همان دل خوش بود که روزگاری در زمین عاشقان واقعی زندگی می کردند..عاشقان آبروی روزگارند... حیف که این روزها آبروی روزگارمان کم شده...  

دیگر نمی دانم این روزها باید به عقلم اعتماد کنم یا به ندای قلبم... 

حس می کنم در میان این همه شلوغی گم شده ام...سردر گم این همه حس و سوال شده ام...

گاهی آرزو می کنم کاش می توانستم تمام سوال هایم را نادیده بگیرم و مثل خیلی ها وانمود کنم که همه چیز خوب است و خودم را گول بزنم که دروغ معنایی ندارد...عدالت هست...صداقت هست... هنوز عشق نجیب است و معشوق نجابت دارد... 

.... 

یکتای مهربانم... آخر وقتی عبادت کردن تو  هم با دروغ آمیخته شده دیگر چه می توان گفت... چه می توان گفت از روزگاری که در آن همه سعی می کنند صف اول نماز بیاستند تا پیش بنده ی تو خودی نشان بدهند... و این وحشتناک است... 

 وای از زمانی که ریا در عبادت کردن تو هم رخنه کند!!! 

کاش همه یادشان بود که گفته شده یک ساعت تفکر برتر از هفتاد سال عبادت است... 

... 

 

 محبوبم...خودت می دانی که چقدر دلم تنگ است...   

........  

جایی مطلبی خواندم که نویسنده ی مطلب هم از این دردها خسته بود، می گفت که خدا مرده است... می گفت که سکوت خدا نشان می دهد که خدا سال هاست که مرده ... سال هاست که زمینیان را به حال خودشان رها کرده... 

ولی من می گویم که خدا زنده است، این دل های ماست که سال هاست مرده ... 

...  

... 

سهم من از تو....

شنیده بودم بعضی از بنده هایت در شکل فرشته ها به زمین آمده اند از بس خوبند...

شنیده بودم آنهایی را که از همه بیشتر دوست داری بیشتر از همه آزمایششان می کنی...

شنیده بودم آنهایی که بنده ی محبوب تو اند بیشتر از بقیه ی آدمها درد کشیده اند...

همان هایی که وقتی اسم غم و غصه می آید آه از نهادشان بلند می شود و هر کدام با حسرت چیزی می گویند...آخر میگویند غم های آدم ها اندازه ی آن هاست... ولی آیا همین طور است؟

شنیده بودم نشانی ات را باید از اهلش بگیرم...

این روزها همه ی آدم ها غم و غصه دارند...خیلی هم دارند...خیلی ها می گویند که تنهایند...می گویند غریبند و این حرف ها که خودت بهتر می دانی...

کمتر دلی پیدا می شود که بی غم باشد...هر کس گوشه ی دلش غمی دارد که به نظرش انتهایی ندارد... این روزها آن قدر زندگی سخت شده که دلی بی غم نیست...

همه ی آدم ها غم دارند ولی خیلی ها می ایستند و در مقابل خیلی ها هم می شکنند...

این جور وقت ها که دل پر از غم میشود...میشود حرف زد...با کسی که سنگ صبور است...می تواند دوست باشد یا هر کس دیگر... مهم این است که محرم رازهایت باشد... گریه می کنی و از غم هایت می گویی و بعد احساس سبکی می کنی...

ولی گاه حرف هایی است که نوشتنشان هم سخت است چه برسد به گفتن آنها... این وقت ها بیشتر از گریه دلت می خواهد نگاه کنی... جای تمام اشکهایت نگاه کنی... چون حس می کنی اشکهایت هم با تو غریبی می کنند... این وقت ها خوب است... چون گریه نمی کنی کسی از چشمان قرمزت نمی فهمد که گریه کردی... فقط می شود از پشت چشمان خسته ات فهمید که چه خبر است...  

ولی این روزها ما چقدر از دل هم خبر داریم؟ چقدر می دانیم که در دل عزیزانمان چه خبر است؟ 

  

خدایا... شبها در آسمان چه غوغایی برپا می کنی ... غوغایی که خیلی وقت بود از آن غافل بودم ...

خدایا ... طاقتمان ده که در برابر تمام سختی ها همانند کوهی بیاستیم... کوهی که فقط در مقابل تو خاک می شود...

سبز باشید...