♥¸.•*`*•.¸ღZOHREღ¸.•*`*•.♥

♥¸.•*`*•.¸ღZOHREღ¸.•*`*•.♥

این دختر تلخ می نویسد اینجا چراغ امیدی روشن نیست حواست به شادیت باشد
♥¸.•*`*•.¸ღZOHREღ¸.•*`*•.♥

♥¸.•*`*•.¸ღZOHREღ¸.•*`*•.♥

این دختر تلخ می نویسد اینجا چراغ امیدی روشن نیست حواست به شادیت باشد

۱۳۹۰هم گذشت...

امسال هم گذشت ... 

امید را در کنار ناامیدی ها تجربه کردم . 

گاهی غم را در پستوی دل پنهان کردم و لبخند را نشان دنیای بیرون دادم ! 

چه بغض ها که در گلویم ماند و چه اشک که در پشت پلک هایم قایم شد ! و چه لبخند ها که حفظ ظاهر کرد و چهره ی دل را رسوا نساخت ! 

  

شادی ها رقم نخورده در سرنوشتم ، دردهای سنگینی در دلم نشست ! 

غم پشت غم در خانه ی دلم لانه کرد . 

 

گاهی بعضی لحظه ها چه شیرین دل را آرام می کرد ... گاهی برخی از دلتنگی ها ؛ مرا تا به اوج رساند و دگر باره زندگی ام بخشید ... 

طعم طراوت را زمانی چشیدم که اشک و لبخند با هم در فضای زیستن ام حضور پیدا کردند ... 

 

بر گی دگر از برگ های تاریخچه ی زندگی ام ؛ ورق خورد . 

سالی گذشت و سالی دگر در پیش رویم ... 

 

امید هنوز هم در دلم استوار است ! 

 

دل خوشی های گذشته را خط زده ام ! و برای بهبود زندگی برنامه هایی دارم . 

 

شاید بشود من هم طعم زیبا زیستن را در لحظه هایم بگنجانم و از کوله بار این همه گلایه در دقایقم کم کنم . و بر دیواره های سرنوشت خویشم تابلویی با قابی زیبا که تصویرش گلی است از جنس آرزوهای بر باد رفته ام که زیر آواری از دلواپسی ها خاک فراموشی می خورند و حجم سکوتم سبب شود تا آیه های آرامش را همراه با نسیمی ملایم که می وزد بر رخسار بی قراری های دل ؛ تلاوت کنم ! ... 

 

دلم می خواهد آرام زیستن را با دلی آرام شده از تمام بی تابی ها و بی قراری ها ، در کنار تمام خاطره هایی که دوست ندارم مهر فراموشی بر پیکرشان بزنم و درخاطر  با لطافتی خواستنی حفظ شان کنم ؛ زیبا و بی نظیر تجربه کنم . 

 

به امید آن روز و با توکل به یکتا معبودم . 

  

حرف آخر:دوستانی که اینجا را می خوانید ؛ چه آن دسته از دوستانی که لطف دارند و نظر لطفشان را بیان می کنند.وچه  آن دسته از دوستانی همیشه خاموش اند !همه برایم  بی نهایت قابل احترام هستید .   

برای همه ی شما خوبان و بزرگواران آرزوی بهترین ها را دارم .  

امیدوارم سالی  که در راه است ؛ شادی و خوشنودی همیشه و همیشه همراهتان باشد و موفقیت و سربلندی و سعادتمندی پیش رویتان .  

روز و روزگارتان آرام و  گرم   

دلتان خرم و شاد 

ایامتان هم مثال بهار 

سر سبز و زیبا باد 

بعد آن روزها...

باد می دود توی علف ها و گل های خود رو. توی خارهایی که گلهای کوچک بنفش دارند و
بابونه های سفید،توی این گل های زرد و این علف ها که اسمشان را نمی دانم. همین ها
که روزهای بچگی، خیال می کردم گندم اند.این دور و بر ها اگر کسی بود ازش می پرسیدم
که اسم این علف ها را می داند؟ این جا منم، و این راه شن کشی، و بادی که توی علف ها
می وزد و آن ها را می رقصاند. کاش توی بغض گلوی من هم می وزید و کوچکش می کرد.

دختری از دور می آید. با یک دست موبایلش را به گوشش چسپانده و با یک دست، گوش
دیگرش را گرفته، که صدای باد مانع شنیدنش نشود. نزدیک می شود. پیداست آدم آن طرف
خط، هنوز جوابش را نداده. مردد نگاهش می کنم.یعنی آدم ها بد خلقی نمی کنند، اگر مزاحم
تلفن زدنشان بشوی، فقط برای اینکه بپرسی اسم یک جور علف را بلدند یا نه؟
 قسمت گندمی شکل یکی از علف ها را می کَنم و نگاهش می کنم. دختر رد می شود و به من
نگاه نمی کند. سرم را بالا می گیرم که قطره های اشکم پایین نریزند. به خودم می گویم:
" احساستو تجربه کن. خشم، درد، اندوه ، دلتنگی، هر چی که هست دیگه ازش فرار نکن. وایسا
و باهاش رو به رو شو." دو قطره اشک روی صورتم شیار می کشند و پایین می آیند.

نگاهم به بازی باد با علف هاست و آرام از کنار جاده ی شنی عبور می کنم. به خودم می گویم:
" نباید... و قبل از اینکه جمله ام را تمام کنم، یادم می آید که اشک ها پنکیک ام را می شویند
و دو خط روشن روی صورتم به جا می گذارند.گریه نمی کنم.

بعد از مدت ها، از اینکه با خودم تنها مانده ام، ناراحت نیستم. نمی خواهم گوشی ام را، از جیب
 کوله پشتی ام بیرون بیاورم، و جواب مسیجی را که ساعتی پیش فرستاده ام، بخوانم.ذره ای برایم
مهم نیست، که جواب سوالم چه بوده.

درد دارم و با تمام سختی اش به هیچ کجا فرار نمی کنم.
می خواهم تا آخر دنیا، همین تکه از دنیا بمانم.....  

 پ.ن:دلم میخواد یکی باشه که فقط بدونم هست....دلم میخواد یه عالمه براش گریه کنم و نپرسه واسه چی؟؟؟  

حرف آخر:خدایا خودت منو بکش...

این روزها کسى به خودش زحمت نمیدهد یک نفر را کشف کند!
زیبایی هایش را بیرون بکشد.
تلخى هایش را صبر کند.
آدم هاى امروز، دوستى هاى کنسروى مى خواهند!
یک کنسرو که درش را باز کنند، بعد
 ...یک نفر
شیرین و مهربان
از تویش بپرد بیرون!
و هى لبخند بزند و بگوید:
«حق با توست»  

پی نوشت۱: دارم فکر می کنم، چطور با چیزهای کوچکی که هیچ وقت بلد نبودم. تا به این جا زندگی کردم؟

پی نوشت ۲: خیلی وقته که می دونم تعادل ندارم،کسی هست بلد باشه، بهم یاد بده چیکار کنم؟   

پی ن.شت۳:کسایی که دل دیدن دارن برن   http://farhad3.blogsky.com/1390/12/04/post-13/

حرف آخر:گاهی باید بگذاری و بگذری وبروی...وقتی میمانی و تحمل میکنی از خودت یک احمق می سازی... 

 


ما شریکِ جرم آن هاییم...

سخت است ولی آدم، باید به هر قیمتی با خودش صادق باشد. سخت است چون تو، هی داری باج می دهی به دنیا، به آدم های اطرافت، که
بعضی چیزها را برای خودت، برای دلت، نمی خواهی. می خواهیشان چون،فکر می کنی
خواستنشان خوب است. نه که برای تو خوب باشد، برای بهتر زندگی کردن در میان آدم ها خوب است. برای موردِ قبول واقع شدن، برای دوست داشته شدن.دلش را نداری که به خودت بگویی این زندگی، آن زندگی نیست، که می خواهی،این چیزها،
آن چیزهایی نیستند که دوستشان داری.دلِ قبول کردن حقیقت را نداری. به خودت می گویی
من این چیزها را دوست دارم، این زندگی را دوست دارم.آن قدر سر خودت را کلاه می گذاری که
باورت می شود حقیقت همین است.فقط جایی، جایی ته سرت،دارد از این زندگی زجر می کشد
تو از این دوست داشتنی هایت، لذت نمی بری.رنج می کشی.رنج می کشی چون این ها رویاهای تو نیستند، تو فقط داری تلاش می کنی، توقعاتِ دیگران
از خودت را، به رویاهایت تبدیل کنی. داری زور می زنی، جوری خودت را قربانی کنی، که خودت
هم از ماجرا باخبر نشوی

پی نوشت:
منظورم از تلاش، تلاش برای مقبول واقع شدن در افکار عمومی بود، نه مورد قبول یک شخص
قرار گرفتن...مخاطب این نوشته شخص خاصی نیست و فقط برای خودم نوشته شده....

 پی نوشت:دلم و راه نفسم به قدر تمام دنیا گرفته. 

حرف آخر:توی دلم یک حفره ی عمیق است.توی گلویم جای
خالی یک بغض. مثل وقت هایی که، قرصی خورده ای و جایش توی گلویت، مانده.خیال
می کنی هنوز آنجاست هر چه آب می خوری پایین نمی رود. چون گلویت خالیست،
قرصی آنجا نیست.شاید هم برعکس، بعض آنجاست ولی احساسی نیست، که بتواند
این بغض را به اشک تبدیل کند. دهانم از هق هق های دیشب خشک و تلخ است.دیشب
خیال می کردم صدای هق هق هایم تا طبقه ی پایین می رود. خیال می کردم حالاست
که مامان بیاید بالا و بپرسد چه خبرت است؟!

یک دم مرا، به پشت پنجره ی چشم هایت مهمان کن.

حالا درست، همان لحظه ای است، که من دلم می خواهد خودم نباشم.
آدم دیگری باشم. کسِ خاصی توی ذهنم ندارم. فقط دلم می خواهد خودم را، دغدغه هایم را
ترس هایم را، نا امیدی هایم را.... برای مدتی جا بگذارم.دلم می خواهد زندگی را، از نگاه دیگری  لمس کنم. از آن دیگری هایی که خندیدن را، بیشتر از غصه خوردن بلدند.زندگی کردن را
بیشتر از زنده بودن و پریدن را،بیشتر از راه رفتن...
همان هایی که قیمت یک نفس پر اکسیژن خالص را خوب بلدند.  

شاید می شد به جای تمام این ها، یک جمله گفت: "دلم می خواهد، حال بهتری داشته باشم "
ولی این جمله را دوست ندارم. معنی اش می شود این که حالِ چندان خوبی ندارم.

پی نوشت: این جا، روی این زمین، غصه ها با سرعت تکثیر ویروسی منتشر می شوند.
به گمانم نسل آن دیگری ها دارد منقرض می شود. حیف... 

پی نوشت:آدمها با آدمها بی رحمند، با خودشان را نمی دانم!.... آدم ها بی انصافند. 

پی نوشت:اصلا حوصله درس خوندن ندارم 

پی نوشت:نمیدونم چرا یهویی استرسم میگیره....دلهوره دارم ولی نمیدونم واسه چی؟؟ 

.

خم می شوم... مچاله می شوم... می شکنم و تو صدای شکستنم را نمیشنوی

صدا می آید، یک صدایی مثل صدای ریزش آب، یک چیزی دارد  می ریزد توی قلبم و لبریزش
می کند. انگار غصه دارد قلبم را پر می کند ولی غصه ها که این طور ریزش نمی کنند.
بغض ندارم، بغض ندارم اما صورتم را توی بالشت فرو می کنم و چشم هایم خیس می شوند.
نمی خواهم گریه کنم ولی مایع توی قلبم می خواهد خودش را بیرون بریزد. نمی خواهم گریه کنم و به خودم می لرزم. نمی شود جلوی فوران درد را گرفت، اشک هایم مثل رود جاری می شوند
و بالشتم را خیس می کنند.  

باز دلم یک عالمه راه رفتن می خواهد، تا انتهای دنیا، تا هر کجا که جاده ادامه دارد  

دلم یک عالمه حرف می خواهد برای کسی که مرا نشناسد اما حرف هایم را بفهمد
دلم یک عالمه نوشتن می خواهد  

دلم می خواهد یکی از دوست هایم را مرخص کنم و خیال خودم را راحت کنم و نفس راحتی بکشم 
هرجور حساب می کنم می بینم دوست هایم مدت هاست فقط اسم دوستی را یدک می کشند
اما تقصیر آن ها نیست و زمان آدم ها را عوض می کند.
دلم دو تا دوست ِ خوبِ به درد بخور می خواهد.  

دلم می خواهد حس کنم زندگی خوب است و آدم ها* حال مرا به هم نمی زنند
دلم می خواهد از ته دلم بخندم و با تمام قلبم به دنیا لبخند بزنم
و دلم نمی خواهد،
نمی خواهد حتی یک لحظه هم به استخوان هایی که لابه لای زخم هایم گیر کرده اند فکر کنم.

* منظورم فقط آدم ها بود. 

پ.ن:نمیدونم چرا یهویی دلم گرفت... 

پ.ن:چرا باید حتی تواوج خنده بازم ناراحتی تودلم باشه؟؟!!! 

حرف آخر:من امشب، فقط همین امشب، دلم کسی را می خواهد که حرف هایم را بفهمد.
حرف خاصی هم ندارم برایش بزنم. یعنی اصلا حرفی ندارم که بزنم.
فقط دلم می خواهد باشد. دلم خوش باشد به بودنش. شاید برایش بگویم که چقدر تنهایم
و بگویم، دیگر، هیچ کس و هیچ چیز این تنهایی را پر نمی کند.شاید برایش بگویم که یک خلایی هست که پر نمی شود. بگویم من یک دردی دارم که نمیفهممش. بگویم که از این نفهمیدن ها و ندانستن ها، از این بی قراری ها که تمام نمی شود خسته شده ام دلم می خواهد باشد.بفهمد. سرزنشم نکند. ادای آدم های منطقی ای را که هیچ غصه ای ندارند و با فکر بر همه چیز پیروز می شوند در نیاورد. بهم اطمینان بدهد که او هست که من دیگر نمی بینمش ولی او همیشه هست ،یک گوشه ی این دنیا. جایی پنهان ازچشم های من، و میان همه ی نبودن هایش حواسش به بودن من هست .