♥¸.•*`*•.¸ღZOHREღ¸.•*`*•.♥

♥¸.•*`*•.¸ღZOHREღ¸.•*`*•.♥

این دختر تلخ می نویسد اینجا چراغ امیدی روشن نیست حواست به شادیت باشد
♥¸.•*`*•.¸ღZOHREღ¸.•*`*•.♥

♥¸.•*`*•.¸ღZOHREღ¸.•*`*•.♥

این دختر تلخ می نویسد اینجا چراغ امیدی روشن نیست حواست به شادیت باشد

 هوالغریب....

 

دلم می خواهد از عزیز دلهایم کسی با من تماس بگیرد تا فقط بپرسد چگونه ای ؟ 
و من روراست بگویم بدم . هیچ خوب نیستم .
و
یک ساعت بعد دم در خانه باشد تا مرا ببرد هوایی بخورم و باز بپرسد چگونه ای و منی که  آرامتر شدم ، روراست بگویم بهترم !

هیچ...برای هیچ!

این روزهای لعنتی

با مشتی بغض فروخورده مدارا می کنم

با دسته دسته خیال خام

با خروارها غده بدخیم   

با هزار باوری که از فرط غلط بودن

من را به انزجار کشانده است

گیج ام

خسته ام از خودم

از حضورم

از تکرارم...

....

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

for faezeh

 هوالغریب... 

 

سلام عزیزم... 

نمیدونم شب یلداتون چجوری گذشت ولی شب یلدای من که مزخرف مزخرف بود...تنهای تنها...خداکنه به شماخوش گذشته باشه...حداقل اینجوری دلم خوشه... 

 

راستی امسالم مثل پارسال واستون فال گرفتم...

اینم فال:از فراق دوری زجر میکشی و آنقدراعصابت خوردهست که نمیدانی چه کنی وبدان هرکسی سرنوشتی دارد دعاکن تا خداوند سرنوشت تورا خوب رقم زده باشد و بتوانی در آینده از فراق و دوری عزیزان دربیایی.(معلوم هست از فراق کی زجر میکشین؟؟؟) 

 

پی نوشت:خیلی دلم تنگ شده…

  

 خوش بگذره...شب بخیر

پاییز هم گذشت...

هوالغریب...

آری پاییز هم گذشت ..


هر سال پاییز را می زیستم ... زیبای زیبا . 

اما نمی دانم چرا پاییز امسال و پاییز پارسال برای من و زندگی ام  اینگونه رقم خورد!!


پر از دغدغه .. پر از سرگرمی ها و شاید گرفتاریهایی که فراموشم شد،هوا ، هوای پاییز است . هوا، هوای لحظه هایی ست که شدیدا دوستشان دارم و در انتظار آمدن این لحظه ها نشسته ام .


اما .. در هر حال .. پاییز آمد  و گذشت .. بی توجه به این حال و هوا . بی توجه به تمام دغدغه ها و

پریشانی های من .. می دانم که خیلی دلم تنگ می شود ، اما باز هم می گذرد ... 

  

پیشاپیش یلدا مبارک...

من ِ هم چون قاصدک!

  

هم چون قاصدکى رها شده در باد 

که نیست حامل خبرى ! 

براى بى نشان ترین مقصد  

از کال ترین آرزوى یک دل ! 

 

سر گردان مانده ام ! 

 

در دیارى که غربت مى بارد از لحظه لحظه هاى بودنم ! 

 

 

بمیرم برایت قاصدک !که چون من شده اى ! غریبى دلتنگ ! 

دلتنگ یک نگاه منتظر ! یک نگاه خیس ِ بارانى !  

دلتنگ یک آرزو در دست باد ! آرزویى که از جام انتظار مى نوشد ! 

دلتنگ ... ! 

 

بمیرم برایت قاصدک ! 

 

پ.ن:امروزخیلی روز بدی بود

خداجون خیلی دوست دارم

هوالغریب  

نمی دونم چرا همیشه توی شلوغیها خدا رو گم می کنیم ....  

 

چه شلوغی محیطی ... چه شلوغی روحی ... چه شلوغی فکری  و ... 

.   

چرا همیشه اون چیزی که گم میکنیم خداست .... 

  

چرا فقط خدا رو توی سجاده ی نماز اونم اگه حواسمون رو جمع کنیم یادمون میاد ....  

 

چرا خدا که اول و آخر همه چیزه، باید اول از همه فراموش بشه ....   

چرا یادمون نمی مونه زندگی یعنی خدا ... فقط خدا .... اگه خدا رو از زندگی مون جدا کنیم دیگه توی زندگی چی باقی می مونه که ارزش زندگی کردن داشته باشه ...   

اگه فقط کمی ... فقط کمی محبت خدا رو توی دلمون احساس کرده باشیم و یه زمانی توی شلوغی های زندگی این محبت رو گم کرده باشیم و یا اینکه کمتر حسش کنیم ...  

اون وقته که حس می کنیم چقدر خالی شدیم ... که هر چی توی زندگی داشته باشیم ... وقتی خدا نباشه .. وقتی محبتش رو حس نکنیم ... هیچ ارزشی نداره ....  

نمی دونم چرا همیشه گول این وسوسه شیطان را می خوریم که حالا دیر نیست ...  

 حالا این دفعه عیبی نداره ... حالا سر نماز خدا یادت میاد ...   

نمی دونم چرا یادمون میره هر لحظه که یاد خدا از دلمون بره ... نمیشه جبرانش کرد ...  

 

که اون لحظه ی بدون خدا گذشت و خسرانش برامون موند ... اون وقت یه دفعه به خودمون میایم می بینیم یه عمره دنبال فرصت هستیم که کارامون ... مشغله هامون تموم بشه و به یاد خدا بیوفتیم ...  

 که دنبال خدا بگردیم ...   

غافل از اینکه که خدا خودش این شرایط ها رو فراهم می کنه تا ببینه کدوم بنده اش همه جا حتی وسط شلوغیهای زندگی به یادشه .... 

 

 که خودش میگه بندگان من کسانی هستند که هیچ تجارت و معامله ای اونها را از یاد من غافل نمی کنه .... و ... کاش ... می فهمیدیم . 

.. 

 هو الاول و الآخر ....  و ... هو المحبوب ... و ... هو المعشوق ....  

 

کاش با پوست وگوشتمون حس کرده بودیم که زندگی یعنی خدا...فقط و فقط خدا  

!!!!!

دنیاى بد ! دنیاى نامرد ! دنیاى پر از زشتى و سیاهى ! دنیاى ... ! 

 

گاهى چقدر تحمل کردنت سخت و دشوار مى شود ! براى دل من ! 

 

و چه بى رحمانه این حس مى کشاند مرا به سمت سیاه چال عمیق ، تنگ و تاریک ناامیدى ... 

که دستان امید را در چنگال گرفته و اسیر کرده است و نمى گذارد تا دستهاى خالى دل را  را به دستانش بسپارم !! 

 

 

صبورى هم در زندان ِ تاریک تردید، زندانى است! که زنجیرهاى شک و تردید مانع است براى تفکر کردن ! براى لحظه اى داشتن اندیشه اى درست ! تا راه یقین را پیش چشمهایت روشن کند با چراغ ادراک !! 

  

 

وقتى به خود می آیى! 

که دیر است ... دیر ! خیلى هم دیر !! 

میبینى در قعر این سیاه چال تاریک و زشت ! اسیر شده اى !! 

تنهایى !  

تنهاى ِ تنها !! 

 

و چقدر سقف آسمان آرزوهاى پاک و لطیف رویایت دور از دستان ناتوان و کوچک توست ! 

 

اى حس ویرانگر دور شو از من ! خیلى دور ! دور ِ دور ... آنقدر که دیگر نبینم ات ! نیابم ات !‌نخواهم ات ! ‌نخوانم ات !! 

چقدر اینجا تاریک و سرد است ! و برای نفس هاى من تنگ !! 

دلتنگم....

 هوالغریب...

 

مدتی ست دل ِ درد آشنایم و حالی که دارد ! را هیچ کس نمی فهمد ! با همه شناس هایش ! غریبه شده است ! 

غریبه ای که در پرسه ی خیال دنبال هوایی برای نفس کشیدن می گردد و در پوچی اندیشه هایم راهی برای فرار از این زندانی که اسیرش شده ام  جستجو می کنم ! 

 

حرف دل تلخ و غریبه شده ست که هیچ کس ، حتی خودم ! آنرا نمی شناسد! نمی بیند ! 

 

چقدر خوب می شد ، جایی بود برای تنها شدن ! خلوت و سکوت محض !  

 

 

 

پی نوشت:حرف هایی که برای نگفتن اند .. اما گاهی احتیاج پیدا می کنی به بودن کسی که باشد برای دلت و حرفهایت تکیه گاه ! کمک ! حامی ! مهربانی اش شرمنده ات کند و ... 

وجودت را دردهایی به آتش می کشد که نمی توانی فریادشان بزنی ! نمی توانی درمانشان کنی ! و تمام بودنت میشود غصه ! می شود غم ! می شود آه ! 

و تمام بغض ات می شود یک نگاه ! یک نگاه بی اشک ! به افقی که نه انتها دارد و نه ابتدا !  

 

حرف آخر:خیلی خیلی دلم واسه مامان و بابام تنگ شده...

 

مدتی ست که به ننوشتن می اندیشم !

FOR Shadi

هوالغریب 

 

حس آغاز زیباست به همین زیبایی سوگند امروز هم یکی از همان روزهای زیباست که تا ابد خاطراتش بر لوح و جان آدمی ثبت می ماند و امروز آغاز توست....  

 

پ.ن:این بار هم خدارا شاکرم  که در پس همه سختی ها تورا برایم فرستاد... 

 

پ.ن:شادی جونم خیلی دوست دارم....میبوسمت تولدت مبارک...

 

مهم نوشت:اصلا نمیدونم باید چی بنویسم اینقدر خوبی که ..... 

 

حرف آخر:پست قبلیم رو که واسه یکی از عزیزام نوشتم فکر کردم با خوندنش خیلی سوپرایز میشن ولی انگاری...حداقل امیدوارم شادی از نوشتم خوشش بیاد....

تولدت میارک....

هوالغریب...


تقویم می گوید که امروز روز توست...روز توست مهربانم...روزی که تو آغاز شدی...


آمدی...در پس یکی از همین ساعت ها فرشته ای کوچک با دستانی کوچک پا به این دنیا گذاشت...


فرشته کوچک بود...وقتی آمد آرام آرام در گوشش اذان زمزمه کردند و فرشته کوچک من آسمانی تر شد...فرشته ی آسمانی من خوش آمدی به دنیای گردمان... خوش آمدی آرام جانم...


خوش آمدی به این دنیای گرد و بی سرو ته...


خوش آمدی به دنیایی که دیگر خیلی چیزها حتی دوست داشتن هم بوی نامردی میدهد...


اما به قول رادیو هفتی ها زمین هنوز جای خوبی برای زندگی کردن است...


با همه ی وجود می گویم که خوش آمدی مهربانم...



**مخاطب خاص دارد...به پاس وجودش و حرمت وجودش برایش نوشتم...کسی که بزرگ است و من کوچکم در برابرش...خواستم تنها بخشی از ارادتم را به وجودش به تصویر بکشم...


تنها همین...