دنیاى بد ! دنیاى نامرد ! دنیاى پر از زشتى و سیاهى ! دنیاى ... !
گاهى چقدر تحمل کردنت سخت و دشوار مى شود ! براى دل من !
و چه بى رحمانه این حس مى کشاند مرا به سمت سیاه چال عمیق ، تنگ و تاریک ناامیدى ...
که دستان امید را در چنگال گرفته و اسیر کرده است و نمى گذارد تا دستهاى خالى دل را را به دستانش بسپارم !!
صبورى هم در زندان ِ تاریک تردید، زندانى است! که زنجیرهاى شک و تردید مانع است براى تفکر کردن ! براى لحظه اى داشتن اندیشه اى درست ! تا راه یقین را پیش چشمهایت روشن کند با چراغ ادراک !!
وقتى به خود می آیى!
که دیر است ... دیر ! خیلى هم دیر !!
میبینى در قعر این سیاه چال تاریک و زشت ! اسیر شده اى !!
تنهایى !
تنهاى ِ تنها !!
و چقدر سقف آسمان آرزوهاى پاک و لطیف رویایت دور از دستان ناتوان و کوچک توست !
اى حس ویرانگر دور شو از من ! خیلى دور ! دور ِ دور ... آنقدر که دیگر نبینم ات ! نیابم ات !نخواهم ات ! نخوانم ات !!
چقدر اینجا تاریک و سرد است ! و برای نفس هاى من تنگ !!
هوالغریب...
مدتی ست دل ِ درد آشنایم و حالی که دارد ! را هیچ کس نمی فهمد ! با همه شناس هایش ! غریبه شده است !
غریبه ای که در پرسه ی خیال دنبال هوایی برای نفس کشیدن می گردد و در پوچی اندیشه هایم راهی برای فرار از این زندانی که اسیرش شده ام جستجو می کنم !
حرف دل تلخ و غریبه شده ست که هیچ کس ، حتی خودم ! آنرا نمی شناسد! نمی بیند !
چقدر خوب می شد ، جایی بود برای تنها شدن ! خلوت و سکوت محض !
پی نوشت:حرف هایی که برای نگفتن اند .. اما گاهی احتیاج پیدا می کنی به بودن کسی که باشد برای دلت و حرفهایت تکیه گاه ! کمک ! حامی ! مهربانی اش شرمنده ات کند و ...
وجودت را دردهایی به آتش می کشد که نمی توانی فریادشان بزنی ! نمی توانی درمانشان کنی ! و تمام بودنت میشود غصه ! می شود غم ! می شود آه !
و تمام بغض ات می شود یک نگاه ! یک نگاه بی اشک ! به افقی که نه انتها دارد و نه ابتدا !
حرف آخر:خیلی خیلی دلم واسه مامان و بابام تنگ شده...
مدتی ست که به ننوشتن می اندیشم !