♥¸.•*`*•.¸ღZOHREღ¸.•*`*•.♥

♥¸.•*`*•.¸ღZOHREღ¸.•*`*•.♥

این دختر تلخ می نویسد اینجا چراغ امیدی روشن نیست حواست به شادیت باشد
♥¸.•*`*•.¸ღZOHREღ¸.•*`*•.♥

♥¸.•*`*•.¸ღZOHREღ¸.•*`*•.♥

این دختر تلخ می نویسد اینجا چراغ امیدی روشن نیست حواست به شادیت باشد

شما در مقابل دوربین مخفی هستید....

جواب افراد مختلف در مورد پیامی که بهشون زدم... "1:یه اسم دیگه واسه من؟2:بهترین خصوصیتم؟3:بدترین خصوصیتم؟4:یه جمله که تاحالا بهم نگفتی؟"  

 

سپیده:1عزیز خودم2خوش صحبت3نداری4صدات آرومم میکنه(مرسی عزیزم)

.......

یکی از معلمام:یه اسم دیگه کیمیا چون نایابی.بهترین خصوصیتت با معرفت بدترینش زودرنج بودن.یه جمله خیلی خوبی و دوست داشتنی.(دوست داشتنی رو که صدبار بهم گفتین بازم ممنونم)

.......

مهدیه:1من از اسم حدیثه و نفس خوشم میاد.2ظاهر و باطنت یکیه3خیلی خیلی خیلی مغرور4بیشتر مواقع فکر و ذهنمی.(نمیدونم چی بگم؟؟؟) 

....... 

ریحانه:۱:همون زهره عالیه2:بامعرفتی3:وقتی گوشیت خاموشه بدم میاد4:خیلی ماهی و خیلی دوست دارم(منم دوست دارم مرسی مهربونم)

...... 

شادی:1ماه2مهربون3حساس و زود رنج4خیلی گفتم ولی بازم میگم دوست دارم 

......

فائزه جون:۱:لوسیمی۲:تیز و زبل۳:مغرور وانتقام گیر و تندزبون۴بی بهانه همیشه در خاطر منی وشاید رمز دوست داشتن همین باشد(خب عزیز من واضح بگین دوست دارم)

......  

زهرا:1فرشته.2شیرین زبون3لجباز4خیلی لوسی(مرسی از این همه محبتت!!!!!)

 

 هوالغریب... 

 

اگه قصه دوست دارید خوب گوش کنید....چون امروز میخوام براتون قصه بگم... 


....

یکی بود یکی نبود... 


.... 


ماهی کوچک هر روز کارش شده بود گریه و تحمل یک عالمه درد که از قدش بزرگ تر بود...ماهی کوچک بود ولی دردهایش بزرگ و جان سوز...برای همین هم بود که همیشه این سوزش با او بود...در تنگش آرام و تنها به بیرون نگاه می کرد و در برابر تمام ناملایمات تنها سکوت می کرد و تحمل سوزش های ناشی از دردها... 


دورو برش دیگر آب نمی دید...تمام تنگش را اشک هایش گرفته بود...زیرا شور بود...اما کسی نمی دید اشک هایش را...آخر ماهی در آب است برای همین هم اگر گریه کند کسی نمی فهمد...بیچاره ماهی کوچک... 


ماهی کوچک کم طاقت شده بود...آخر تنها بود و شانه هایش طاقت این همه درد را نداشت...آخر ماهی هنوز کوچک بود...اما باز هم ماهی به عشق رسیدن به دریایش تحمل می کرد...مثل آن کارتون که نموی کوچک آن قدر تلاش کرد تا به دریا رسید... 


اما ماهی کوچک قصه ی ما می دانست که آن قصه است...و  رسم قصه هاست که پایانش تمام آدم بدها بمیرند و دنیای هر کدام گلستان شود... 

 اما ماهی کوچک که قصه نبود...واقعیت بود... 


برای همین هم نمی توانست گول بخورد...دیگر با خواندن قصه ها گول نمی خورد که روزی شاید تمام آدم بدهای زندگی او نیز بروند و دنیای کوچکش گلستان شود... 


ماهی کوچک قصه توقعی نداشت...چیز زیادی نمی خواست از زندگی اش...تنها اندکی آرامش می خواست که آن را گم کرده بود...نشانی اش را داشت...اما راهی که باید برای رسیدن به آرامشش طی می کرد طولانی بود و ناهموار....و همین هم بیشتر زجرش می داد که نشانی آرامش را دارد اما خودش را نه...روز و شب فکرش رسیدن به آرامش بود و بس... 


اما ماهی کوچک هنوز ناتوان بود برای رسیدن به آرامش...دستان کوچکش خالیه خالی بود...و راه هم طولانی...برای همین هم سهمش یک عالمه حسرت شده بود و تنگ کوچکش هم پر از اشک... 


برای ماهی کوچک قصه دعا کنید که دستانش پر شود برای رسیدن به آرامشش...  

 

پ.ن:می شود دعایم کنید؟؟؟...

دلم گرفته...

امروز خسته تر از دیروزم...
کاش میشد گوشه ای نوشت:خدایا...
امشب خیلی خسته م فردا صبح بیدارم نکن...  

همین... 

مثل او...

هوالغریب....

 

خسته و بی تاب گوشه ای می نشینم... 


ذهنم شلوغ تر از همیشه است....به همه چیز فکر می کنم ..به کشورم...به خودم...به اتفاقات زندگی ام...به دغدغه هایم..به بازی های عجیب این روزگار با خودم...حتی به او...به همه چیز و همه کس فکر می کنم...فکر می کنم در مملکتی زندگی می کنم که اختلاسی میشود در آن که آب هم در دل هیچ کس تکان نمی خورد...مبلغی که اگر کوروش از زمان زندگی اش تا بحال ماهی 150 میلیون کنار می گذاشت تا به امروز میشد همان مبلغ... 


شرمنده ایم کوروش کبیر...آبروی قوم نجیب پارس را بردیم... 


یادم می افتد در کشوری زندگی می کنم که  همه برای صف اول نماز ایستادن چه ها که نمی کنند...مهم صف اول بودن است....نماز که مهم نیست...صف اول که بیاستی قبول است...در مملکتی با این اعتقاد زندگی می کنم.... 


خیلی حرف ها را نمی شود گفت...دلم به درد آمد... 


خدایا چقدر این روزها غریبی تو!!! 

بی خیال سیاست...خیلی وقت است عطایش را به لقایش بخشیده ام...خیری نداشت...همه اش شر بود...چون سیاست در این روزگار یعنی حرف طرف قدرت را بزنی...آن وقت تا دلت می خواهد سیاسی باش و حرف سیاسی بزن...کسی کاری به کارت ندارد...این روزگار با خدا هم سیاست می شود...آهی از عمق وجود می کشم و بی خیالش می شوم...   


بی خیالش می شوم و شروع می کنم به نوشتن برای او....از او می خواهم که من را به خاطر همه چیز ببخشد...از او می خواهم که به چشمانم نگاه کند و از عمق چشمانم بفهمد که چقدر خسته ام... 


و ته دلم با خودم می گویم که آدم ها چه موجودات عجیب و پیچیده ای هستند...و به احساسات عجیبم می خندم...از این که لحظه ای پیش از این حس سرشار نبودم و حال دلتنگی تمام وجودم را به بازی گرفته و با خودم می گویم که هیچ کس برایم مثل او نمی شود... 


برایش تا می توانم در قلبم می نویسم...خیلی وقت است خیلی حرف ها را ناگفته در قلبم می گذارم...زیرا می دانم که او من را می شناسد و حرف هایم را می داند...  

 آخر او همه ی وجود خسته ی من است...