از سقف دلتنگی هایم
می چکید
واژه های خیسی مبهم
بر بلندای تنهایی هایم
در ازدحام این همه تنهایی ،
در هیاهوی نبودن ها ، ندیدن ها
در تمنای شکایت ِ این همه نیستی
در میان شعله ی پوچی
این دل ِ خسته از خستگی ها !
در هوای کدام آسمان نفس دارد هنوز ؟!
از کنار لب پنجره ی احساس
گذشت نسیمی
که عطر یادت با خویش می برد !
کنار طاقچه ی بی کسی ها
رخ مهتاب شکست در قابی خالی
و من ... !
دلا دنبال چه می گردی که نمی یابی جز هیچ !!