♥¸.•*`*•.¸ღZOHREღ¸.•*`*•.♥

♥¸.•*`*•.¸ღZOHREღ¸.•*`*•.♥

این دختر تلخ می نویسد اینجا چراغ امیدی روشن نیست حواست به شادیت باشد
♥¸.•*`*•.¸ღZOHREღ¸.•*`*•.♥

♥¸.•*`*•.¸ღZOHREღ¸.•*`*•.♥

این دختر تلخ می نویسد اینجا چراغ امیدی روشن نیست حواست به شادیت باشد

دگرگونی همگانی

من هیچ وقت سال ها را از هم جدا نکرده ام. هیچ وقت نگفته ام امسال سال خوبی بود یا
بد. در نظرم زندگی همیشه یک تکه ی به هم چسپیده ی ادامه دار بوده، که تعریف یک
نقطه ی شروع و پایان آن هم به شکل سال برایش بی معنی بوده. زندگی همیشه برایم
فقط یک نقطه ی شروع و پایان داشته: تولد و مرگ.  

در نظرم تصمیم برای تغییر در سال جدید خنده دار است، شبیه قول های بچگی است که
بزرگ تر ها لحظه ی تحویل سال ازت می خواستند. و فهمیدن این موضوع، با تمام بچگی ات،
که بزرگ تر ها خودشان هیچ وقت و به هیچ دلیلی عوض نمی شوند.
 

من سال هاست لحظه های آخر سال به خودم قول های الکی نمی دهم. می دانم تصمیم
برای عوض شدن آن هم به این دلیل که سال نو می شود خنده دار است، سال نو انگیزه ی
کافی نیست. لااقل برای من نیست، چرا که فکر می کنم، "تغییر" یک مسیر دائمی است.
من برای عوض شدن دلیل می خواهم. دلیلی واضح تر و با معنی تر. بهار برایم کافی نیست 

عید را هم دوست ندارم. نمی فهمم، دیگران چرا برای آمدن عید ذوق می کنند؟ پس چرا من
این طور به اسفند می چسبم و ازش می خواهم نرود؟ 


مامان داشت تقویم جدید را توی کتابخانه می گذاشت که چشمم به عدد رویش افتاد. جا خوردم.
۱۳۹۲؟ چه عدد بزرگی بود. کی این همه سال گذشته بود؟! کی این عدد این قدر بزرگ شده بود؟!
چرا این عدد برایم این قدر بزرگ و نامانوس بود؟
می گویم:" از مردن بیزارم، و از پیر شدن حتی بیشتر از مردن." 
دیگران برای همین ذوق می کنند، برای یک سال پیرتر شدن؟! برای قدمی به گور نزدیک شدن؟
پس چرا دل من این قدر از این بهار می گیرد؟  

 

پیشاپیش سال نو مبارک...

for faeze

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.