♥¸.•*`*•.¸ღZOHREღ¸.•*`*•.♥

♥¸.•*`*•.¸ღZOHREღ¸.•*`*•.♥

این دختر تلخ می نویسد اینجا چراغ امیدی روشن نیست حواست به شادیت باشد
♥¸.•*`*•.¸ღZOHREღ¸.•*`*•.♥

♥¸.•*`*•.¸ღZOHREღ¸.•*`*•.♥

این دختر تلخ می نویسد اینجا چراغ امیدی روشن نیست حواست به شادیت باشد

عید مبارک....

چه خوب شهید آوینی این کره ی خاکی را سیاره ی رنج نام می نهد ..... و میگوید رنج مفتاح الخزاین غیب است و نه عجب که راه حق محفوف در بلایا و دشواریهاست ...... که خدا خود نیز در قرآن گفته است .... ما انسان را در رنج آفریده ایم* ...... و ما آدمیان که همیشه از رنج گریزان بوده ایم ..... همین رنجی که آدمی را رشد می دهد و تا  اعلی علیین بالا می برد ....

که اگر در این زمین احساس خوشبختی همیشگی داشته باشی ..... انگارکه هبوطت از بهشت و از پیش خدای را فراموش کرده ای ..... مگر نه اینکه بزرگی آدمها به بزرگی غم هایی است که در دلشان است ..... که اینکه  فقط غم خوشان را دارند و یا اینکه غم خوار دیگران هم هستند .... که آیا غم بزرگ فراق از معشوق ازلی و ابدی را فراموش کرده و سرمست خوشی های این دنیا شده اند و یا همیشه غمی در گوشه ی دلشان هست هر چند که نشانش نمی دهند .... 

و باز حرف شهید آوینی یادم می آید که .... رنج آوردگاهی است که جوهر وجود انسان را از غیر او جدا میکند ..... و این همه رنج که ایوب، یعقوب و یوسف و ..... در این زمین کشیدند .... نشان از  این دارد که خاک این خاکدان را انگار با رنج در آمیخته اند .... که آدمیان هرچه عمیق تر غمهایشان ژرف تر ......

و خدا که بهترین پاداشها را به صابران می دهد ..... ان الله مع الصابرین ....

 

 

   

عید بر همگان مبارک....  

پ.ن:سوختن قصه ی شمع است ولی قسمت ماست / شاید این قصه ی تنهایی ما کار خداست

آنقدر سوخته ام با همه بی تقصیری / که جهنم نگزارد به تنم تاثیری . .

*انگار ته مزه­ی این دنیا همیشه تلخ است ....   

*به قول شبگرد: مدام غمی در من قدم می زند .... 

نمیدانم چرا از این نوشته ام خوشم نیامد....

برای عزیزی که چند سال است تنهایم گذاشته.....

و امروز چه دلتنگت شده بودم.... 

بیش از همیشه.... 

خیلی حضورت رامیخواستم.... 

از زمانی که تورفتی خنده برایم مفهومی ندارد..... 

شادی بامن غریبگی میکند.... 

و تنهایی همدم لحظه هایم شده.... 

خیلی دلم برای خنده هایت تنگ شده.... 

برای حرف زدنت.... 

برای شوخی هایت.... 

و برای لحظه لحظه باتو بودن.... 

چندین سال از آن اتفاق میگذرد اما هنوز به نبودنت عادت ندارم....  

هنوز غم از دست دادنت روی قلبم سنگینی میکند.... 

و هنوز....  

.  

پ.ن:شرکت در مراسم ختم همسر یکی از دبیرانم داغ دلم راتازه تر کرد..... 

پ.ن:هیچوقت فکر نمیکردم روزی برای عرض تسلیت آن هم برای از دست دادن عزیزش به او تسلیت بگویم....  

پ.ن:زین پس باید حرف ها و کنایه های  دبیر حساب را هم تحمل کنم وهیچ نگویم....واین جواب ندادن چه دشوار است.....

حرف آخر: 

باز هم میگویم خدایا هوای این روزهایمان را داشته باش....

وباز باران....

  

پی نوشت: 

چه سنگین گذشت عصر بارانی ام گویی نوازش نمی کرد، باران صورتم راگریه ام، فریادم، تنها سکوتی بودتا حرفهایم در بستری از بغض بخوابند.

حرف آخر: 

باز باران آمد،از هوا یا ز دو چشم خیسم؟نیک بنگر!چه تفاوت دارد . . .  

خدایاصد مرتبه شکرت...

خیلیییییییی دلم گرفته.......

   

درد نوشت:این روزها خیلی غریبم...... 

تنهایی مرا میسوزاند.

آموختم؛

آموختم؛ 

           همان قدر که محبت کنم همان قدر از ارزشم کم میشودم  

آموختم؛ 

           هر چه بیشتر سکوت کنم وهیچ نگویم بیشتر خرد میشوم 

آموختم؛ 

           به هیچ کس اعتماد نکنم،محبت نکنم،حرف هایم را فریاد بزنم، 

                                            سکوت نکنم،دوست نداشته باشم،وفادار نباشم 

و یک نکته مهم ؛ 

             آموختم که با هرکس مثل خودش و به اندازه ی ارزشش رفتار کنم نه بیشتر....

آموختم ؛  

             که خدا عشق است و عشق تنها خداست... 

آموختم ؛  

             که وقتی نا امید میشوم؛  

                  خدا با تمام عظمتش عاشقانه انتظار میکشد؛  

                                                تا دوباره به رحمتش امیدوار شوم... 

آموختم ؛  

             اگر تاکنون به آنچه میخواستم نرسیدم ؛ 

                                                  خدا برایم بهترش را در نظر گرفته... 

آموختم ؛  

             که زندگی سخت است ولی... 

                                                    من نیز از او سخت ترم... 

                                                                              سخت ترم... 

                                                                                       سخت ترم...  

پ.ن:و امشب خیلی دلم برای گذشته ها تنگ شده.... برای روزهایی که قدر ندانستم و حال افسوس میخورم به روزهای از دست رفته ام... 

و حال حاضرم تمام لحظه هایم را بدهم تا فقط یک ثانیه فقط یک ثانیه برگردم به آن دوران.... 

روزهایی که تنهایی برایم معنایی نداشت....عشق بود ومهربانی ....صمیمیت بود و صداقت.... 

و حال تهایه تنهایم.....حتی کسی نیست تا به اسم دوست خطابش کنم...هیچکس نیست..... 

و حال باید دلخوش باشم به چیزهای پوچی که به ظاهر دلیلی هستند برای اثبات بودنم تا بفهمم من هم وجود دارم....من هم زندگی میکنم...  

  

پ.ن:ویران شده ام! حالا نه. خیلی وقت پیش که دلم "فقط" هوس تکرار داشت. تکرار بعضی از دیروزها. هم خودم را ویران کردم و هم یاد همان دیروزها را. اما گمانم فرصت دارم هنوز. بیشتر از یک هشتم فرصتی که داشتم را از دست داده ام تا به حال! باقی اش... . من از پسش بر می آیم؟!  

zohre 

 

سخن از او هست و نیست

ذهن پر از یاد او هست و نیست

یادش را غریبانه به دوش می کشم

نگاهش را بی قرار فریاد می کشم

و چشمانش را بی صدا به آغوش می کشم

و اوست که هم هست وهم نیست...

پر می کشم به سوی خیال

و چه بی پروا در رویای کاذب خویش رها می شوم

هیچ نیست جز سکوت...

سکوت ... سکوت ... وباز هم سکوت...

وای که چقدر این سکوت مبهم را دوست دارم

و چه بی صبرانه فریاد غرق در این سکوت را

به انتظار می نشینم

هیچ نمی گویم...

دارم که بگویم

اما نباید گفت

شاید این سکوت زیباتر است

فریاد سکوتم را هیچ کس نشنید

یا کسی نخواست که بشنود

در خود شکستم

نابود شدم

باریدم...

و هیچ کس نفهمید که چه شدم...

نه ماه بودم، نه خورشید...

اما هیچ دلی سراغ مرا از آسمان تنهایی اش نگرفت

گویی ابرها هیچ اند

و فقط ابرند و باید ببارند...

و تنها باریدم...

خسته ام...

خسته از باریدن و تمام نشدن

خسته از بودن و نبودن...

اما باید رفت

آنکه رفت، رسید

پس باید رفت و رسید...

و شکوه و عظمت یک دنیا

هفت آسمان

و هفت دریا را دید

طعم شیرین پرواز در اوج هستی را چشید

و لذت پروانه بودن را با تمام وجود

در آغوش کشید...   

پ.ن:تازگی ها خیلی از بزرگ شدن میترسم....  

پ.ن:خدایا تمام خنده های تلخ امروزم را میدهم فقط یکی از آن گریه های شیرین کودکیم را پس بده....