آموختم؛
همان قدر که محبت کنم همان قدر از ارزشم کم میشودم
آموختم؛
هر چه بیشتر سکوت کنم وهیچ نگویم بیشتر خرد میشوم
آموختم؛
به هیچ کس اعتماد نکنم،محبت نکنم،حرف هایم را فریاد بزنم،
سکوت نکنم،دوست نداشته باشم،وفادار نباشم
و یک نکته مهم ؛
آموختم که با هرکس مثل خودش و به اندازه ی ارزشش رفتار کنم نه بیشتر....
آموختم ؛
که خدا عشق است و عشق تنها خداست...
آموختم ؛
که وقتی نا امید میشوم؛
خدا با تمام عظمتش عاشقانه انتظار میکشد؛
تا دوباره به رحمتش امیدوار شوم...
آموختم ؛
اگر تاکنون به آنچه میخواستم نرسیدم ؛
خدا برایم بهترش را در نظر گرفته...
آموختم ؛
که زندگی سخت است ولی...
من نیز از او سخت ترم...
سخت ترم...
سخت ترم...
پ.ن:و امشب خیلی دلم برای گذشته ها تنگ شده.... برای روزهایی که قدر ندانستم و حال افسوس میخورم به روزهای از دست رفته ام...
و حال حاضرم تمام لحظه هایم را بدهم تا فقط یک ثانیه فقط یک ثانیه برگردم به آن دوران....
روزهایی که تنهایی برایم معنایی نداشت....عشق بود ومهربانی ....صمیمیت بود و صداقت....
و حال تهایه تنهایم.....حتی کسی نیست تا به اسم دوست خطابش کنم...هیچکس نیست.....
و حال باید دلخوش باشم به چیزهای پوچی که به ظاهر دلیلی هستند برای اثبات بودنم تا بفهمم من هم وجود دارم....من هم زندگی میکنم...
پ.ن:ویران شده ام! حالا نه. خیلی وقت پیش که دلم "فقط" هوس تکرار داشت. تکرار بعضی از دیروزها. هم خودم را ویران کردم و هم یاد همان دیروزها را. اما گمانم فرصت دارم هنوز. بیشتر از یک هشتم فرصتی که داشتم را از دست داده ام تا به حال! باقی اش... . من از پسش بر می آیم؟!